A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 20 💜
دان : حرف زدی باهاش ؟!
کوکی : آره .
دان : چطور بود ؟!
کوکی : خیلی حالش بد بود . کاشکی ...
دان : جونگ کوک ... فعلا بیا بریم خونه تا وسایلتو جمع کن بعد از اینجا برو به سئول .
کوکی : واقعاااااا ؟!
دان : چرا که نه !
کوکی : من که بیلیط ندارم !
دان : نگران نباش . برات گرفتم ( : حالا بیا بریم .
کوکی : باشه .
کوکی و دان رفتن خونه و دان به کوکی کمک کرد تا وسایلشو جمع کنه .
دان : خب من میرم مادرمو سرگرم میکنم تو از در پشتی برو بیرون . آدرس فرودگاه رو اینجا برات نوشتم . اینم بیلیط .
کوکی : دان ... بابت همه کمکایی که بهم کردی ... ازت ممنونم ♡
دان : خواهش میکنم . امیدوارم پیش می چا خوش بخت شی ♡
کوکی : ممنونم ♡
دان : خب دیگه برو دیرت میشه !
کوکی : باشه . خداحافظ .
دان : خداحافظ .
{ دان رفت پایین پیش مادرش }
دان : خب مامان چه خبر ؟!
مادرش : سلامتی . برو جونگ کوک رو صدا کن بیاد نهار بخوره .
دان : جونگ کوک بیرونه .
مادرش : که اینطور .
کوکی از در پشتی رفت بیرون و رسید به فرودگاه و بعد سوار هواپیما شد . هواپیما حرکت کرد . کوکی دل تو دلش نبود که می چا رو ببینه . مادر دان متوجه شده بود که دان به کوکی کمک کرده ، تا فرار کنه . به خاطر همین کلی دان رو دعوا کرد .
کوکی رسید به سئول ...
پــارتــــ : 20 💜
دان : حرف زدی باهاش ؟!
کوکی : آره .
دان : چطور بود ؟!
کوکی : خیلی حالش بد بود . کاشکی ...
دان : جونگ کوک ... فعلا بیا بریم خونه تا وسایلتو جمع کن بعد از اینجا برو به سئول .
کوکی : واقعاااااا ؟!
دان : چرا که نه !
کوکی : من که بیلیط ندارم !
دان : نگران نباش . برات گرفتم ( : حالا بیا بریم .
کوکی : باشه .
کوکی و دان رفتن خونه و دان به کوکی کمک کرد تا وسایلشو جمع کنه .
دان : خب من میرم مادرمو سرگرم میکنم تو از در پشتی برو بیرون . آدرس فرودگاه رو اینجا برات نوشتم . اینم بیلیط .
کوکی : دان ... بابت همه کمکایی که بهم کردی ... ازت ممنونم ♡
دان : خواهش میکنم . امیدوارم پیش می چا خوش بخت شی ♡
کوکی : ممنونم ♡
دان : خب دیگه برو دیرت میشه !
کوکی : باشه . خداحافظ .
دان : خداحافظ .
{ دان رفت پایین پیش مادرش }
دان : خب مامان چه خبر ؟!
مادرش : سلامتی . برو جونگ کوک رو صدا کن بیاد نهار بخوره .
دان : جونگ کوک بیرونه .
مادرش : که اینطور .
کوکی از در پشتی رفت بیرون و رسید به فرودگاه و بعد سوار هواپیما شد . هواپیما حرکت کرد . کوکی دل تو دلش نبود که می چا رو ببینه . مادر دان متوجه شده بود که دان به کوکی کمک کرده ، تا فرار کنه . به خاطر همین کلی دان رو دعوا کرد .
کوکی رسید به سئول ...
۶.۳k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.