🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
ارسلان: با بیرون اومدن بچه ها از مغازه دوباره مشغول گشتن پاساژ شدیم که همه دخترا جلو مغازه لباس مجلسی فروشی ایستادن و دیانا هم با ذوق رهام رو به خودش فشار داد و رف توی مغازه
دیانا: باذوق وارد شدم و ارسلان دنبالم اومد اولین لباسی که دیدم یه لباس مشکی مجلسی بود که ساده ولی خیلی ناز بود و تقریبا تا پایین زانو بود د چاک داشت
ارسلان: تبسمو گذاشتم زمین و رهامو از دست دیا گرفتم و دادم به مهراب و گفتم : فکر این لباسو از سرت بیرون کن
دیانا: با اخم بهش زل زدم و گفتم: چرااااا !؟؟
ارسلان: دیانا عمرا بزارم این لباسو جایی بپوشی
دیانا: ارسلان شلوغش نکن من همینو میخوام.
ارسلان: دیانا این نع یکی دیگه بردار
دیانا: من همینو میخوام
ارسلان: دیانااا گفتم نه
دیانا: عصبی رومو ازش برگردوندم و به فروشنده گفتم کع سایزمو بده و چند مین بعد با لباس مشکی تو دستم سمت ارسلان رفتم
ارسلان: عمرا
دیانا: کارتو بدهه میخوامش
ارسلان: به حسابت میرسم دیانا خانوم
دیانا: کارتو ازش قاپیدم و لباسو خریدم
ارسلان: دیانا خانوم جبران میکنم واست
دیانا: برو بابا . .. هنوز هیچکدوم از بچه ها کارشون تموم نشده بود که
متین : داداش شما برید خونه غذا سفارش دادم واسه ناهار میاد اونجا ماهم کم کم میایم
ارسلان: رهام به دیانا وصل شد و گف میخواد با ما بیاد
.
دیانا: رهامو بغل کردم و رفتیم از پاساژ بیرون
ارسلان: با بیرون اومدن بچه ها از مغازه دوباره مشغول گشتن پاساژ شدیم که همه دخترا جلو مغازه لباس مجلسی فروشی ایستادن و دیانا هم با ذوق رهام رو به خودش فشار داد و رف توی مغازه
دیانا: باذوق وارد شدم و ارسلان دنبالم اومد اولین لباسی که دیدم یه لباس مشکی مجلسی بود که ساده ولی خیلی ناز بود و تقریبا تا پایین زانو بود د چاک داشت
ارسلان: تبسمو گذاشتم زمین و رهامو از دست دیا گرفتم و دادم به مهراب و گفتم : فکر این لباسو از سرت بیرون کن
دیانا: با اخم بهش زل زدم و گفتم: چرااااا !؟؟
ارسلان: دیانا عمرا بزارم این لباسو جایی بپوشی
دیانا: ارسلان شلوغش نکن من همینو میخوام.
ارسلان: دیانا این نع یکی دیگه بردار
دیانا: من همینو میخوام
ارسلان: دیانااا گفتم نه
دیانا: عصبی رومو ازش برگردوندم و به فروشنده گفتم کع سایزمو بده و چند مین بعد با لباس مشکی تو دستم سمت ارسلان رفتم
ارسلان: عمرا
دیانا: کارتو بدهه میخوامش
ارسلان: به حسابت میرسم دیانا خانوم
دیانا: کارتو ازش قاپیدم و لباسو خریدم
ارسلان: دیانا خانوم جبران میکنم واست
دیانا: برو بابا . .. هنوز هیچکدوم از بچه ها کارشون تموم نشده بود که
متین : داداش شما برید خونه غذا سفارش دادم واسه ناهار میاد اونجا ماهم کم کم میایم
ارسلان: رهام به دیانا وصل شد و گف میخواد با ما بیاد
.
دیانا: رهامو بغل کردم و رفتیم از پاساژ بیرون
۱۷.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.