Part : ۵۴
Part : ۵۴ 《بال های سیاه》
پسر با دیدن این وجه شبه بین ماریا و ویکی..که جفتشون میل به خشونت داشتن..خندید:
_نیازی نیست! باور کن کاره خاصی نکرده...فقط یکم اسپویل کرده که من مشکلی با این قضيه ندارم..چون تهش قراره همه چیو برام توضیح بدی...
ماریا آروم سر تکون داد و به دستش که یه سیگار روشن توش بود نگاه کرد و با حرص موهاشو عقب هل داد:
+هنوزم عادت سیگار کشیدنشو ترک نکرده..
پسر که حالا داشت لباس هاشو پشت در باز کمد عوض می کرد، حواسش به حرفای دختر بود..دختر که مشخص بود تویه فکره با حالت زمزمه ادامه داد:
+اکثر وقتا که میزارم ویکی کنترل رو به دست بگیره، همیشه سیگار میکشه...وقتی هم که ازش می پرسم" چرا اینقدر به دود علاقه داری"...میگه که" من به دود علاقه ندارم، به تلخیه سیگار ته گلوم نیاز دارم"...یادمه یه بار ازش پرسیدم که" زندگی ما اونقدری تلخ هست که نیازی به تلخیه سیگار نباشه"...ولی خب اون میگه که" اگه تلخیش بیشتر باشه بیشتر آگاهت میکنه...نمیزاره تویه تلخی های زندگی غرق شی، مثله یه قهوه ی تلخ که سر صبح میخوری تا خواب از سرت بپره"...
ویکی درد بیشتری رو تحمل میکنه...ولی چون شیطانه فکر میکنه نباید پیشه کسی اونا رو نشون بده..واسه ی همین همیشه روی سرکش و پر رو و وحشیشو نشون میده..گاهی دلم براش میسوزه..چون من میتونم غم و ناراحتیم رو ابراز کنم... اما اون بخواد هم نمیتونه...واسه همین غمشو در قالب بی رحمی نشون میده...ویکی هم به اندازه ی من دلتنگت بود جونگکوک! شاید حتی بیشتر از من!
پسر که حالا لباسش رو کامل پوشیده بود در کمد رو بست و کنار ماریا روی تخت نشست:
_منم یه جورایی دلتنگت بودم...چند ماه به هر شب دیدنت تویه خوابم عادت کرده بودم که بعد از اون شب دیگه تو رو حتی تویه رویاهام هم ندیدم...
و الان واقعا از صمیم قلبم خوشحالم که تو پیشمی...اینجا..اونم درست روی تختم!
ماریا با شنیدن تیکه ی آخر حرف پسر، نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون!
با گونه های قرمزش که از شدت خجالت سرخ شده بود از عصبانیت روی جونگکوک پرید و باعث شد پسر روی تخت دارز بشه و ماریا روی شکمش بشینه!
ماریا بی توجه به حالتشون تویه چشمایه سیاه و شیطون پسر نگاه کرد:
+جونگکوک!!! خجالت بکش بی حیا! چطور میتونی در مورد من همچین چیزی بگی!
جونگکوک با نیشخند به صورت عصبانی و خجالت زده ی دختر خیره شد:
_من بی حیام؟ من فقط دارم روند کار رو توضیح میدم! چند دقیقه قبل فقط روی تختم بودی و الان جایی که باید باشی قرار گرفتی...درست روی ____
پسر با دیدن این وجه شبه بین ماریا و ویکی..که جفتشون میل به خشونت داشتن..خندید:
_نیازی نیست! باور کن کاره خاصی نکرده...فقط یکم اسپویل کرده که من مشکلی با این قضيه ندارم..چون تهش قراره همه چیو برام توضیح بدی...
ماریا آروم سر تکون داد و به دستش که یه سیگار روشن توش بود نگاه کرد و با حرص موهاشو عقب هل داد:
+هنوزم عادت سیگار کشیدنشو ترک نکرده..
پسر که حالا داشت لباس هاشو پشت در باز کمد عوض می کرد، حواسش به حرفای دختر بود..دختر که مشخص بود تویه فکره با حالت زمزمه ادامه داد:
+اکثر وقتا که میزارم ویکی کنترل رو به دست بگیره، همیشه سیگار میکشه...وقتی هم که ازش می پرسم" چرا اینقدر به دود علاقه داری"...میگه که" من به دود علاقه ندارم، به تلخیه سیگار ته گلوم نیاز دارم"...یادمه یه بار ازش پرسیدم که" زندگی ما اونقدری تلخ هست که نیازی به تلخیه سیگار نباشه"...ولی خب اون میگه که" اگه تلخیش بیشتر باشه بیشتر آگاهت میکنه...نمیزاره تویه تلخی های زندگی غرق شی، مثله یه قهوه ی تلخ که سر صبح میخوری تا خواب از سرت بپره"...
ویکی درد بیشتری رو تحمل میکنه...ولی چون شیطانه فکر میکنه نباید پیشه کسی اونا رو نشون بده..واسه ی همین همیشه روی سرکش و پر رو و وحشیشو نشون میده..گاهی دلم براش میسوزه..چون من میتونم غم و ناراحتیم رو ابراز کنم... اما اون بخواد هم نمیتونه...واسه همین غمشو در قالب بی رحمی نشون میده...ویکی هم به اندازه ی من دلتنگت بود جونگکوک! شاید حتی بیشتر از من!
پسر که حالا لباسش رو کامل پوشیده بود در کمد رو بست و کنار ماریا روی تخت نشست:
_منم یه جورایی دلتنگت بودم...چند ماه به هر شب دیدنت تویه خوابم عادت کرده بودم که بعد از اون شب دیگه تو رو حتی تویه رویاهام هم ندیدم...
و الان واقعا از صمیم قلبم خوشحالم که تو پیشمی...اینجا..اونم درست روی تختم!
ماریا با شنیدن تیکه ی آخر حرف پسر، نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون!
با گونه های قرمزش که از شدت خجالت سرخ شده بود از عصبانیت روی جونگکوک پرید و باعث شد پسر روی تخت دارز بشه و ماریا روی شکمش بشینه!
ماریا بی توجه به حالتشون تویه چشمایه سیاه و شیطون پسر نگاه کرد:
+جونگکوک!!! خجالت بکش بی حیا! چطور میتونی در مورد من همچین چیزی بگی!
جونگکوک با نیشخند به صورت عصبانی و خجالت زده ی دختر خیره شد:
_من بی حیام؟ من فقط دارم روند کار رو توضیح میدم! چند دقیقه قبل فقط روی تختم بودی و الان جایی که باید باشی قرار گرفتی...درست روی ____
۴.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.