وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین~ pt³⁰
تهیونگ رو بردی بالا اتاق پسرت
کلا خیلی احساسی شده بود
کنارش رو تختش نشست
موهاشو نوازش داد
اروم بوسه ای رو پیشونیش گذاشت
همونجور بهش نگاه مکرد و نوازش میداد ک
بچتون تکون خورد و داشت بیدار میشد
تهیونگ زود پاشد بهت گف بیایی پیشش
پسرتون بیدار شد
دوباره خابوندیش
برگشتی دیدی تهیونگ نیس
از اتاق اومدی بیرون
دیدی بیرون اتاق وایساده
ا. ت: اینجا چرا؟. ــنمخای خودتو بهش نشون بدی؟
تهیونگ سرشو ب معنی نه تکون داد
ا. ت: اخ چرا..... واقعا چرا.. تا کی؟
تهیونگ چیزی نمیگفت
ا. ت: تا کی میخای ها... میدونی اون از مدرسه فرار میکنه چون ت مدرس بهش هی میگن بابات کجاس... هر روز بزرگتر میشه و بیشتر تورو ازم میپرسه.. ت نمیدونی من چطور بزرگش کردم... وضع الانم رو نگا نکن...بچمون کم مونده بود بمیره..ول من تنها بودم.. وضع الانم رو نگا نکن.. تا ب اینجا رسیدم.. هزاران بدبختی کشیدم
تهیونگ چیزی نمگفت
یقشو گرفتیو گفی: جواب منو بده... چرااااا.. چرا... میدونم ت اگ بخای میتونی.. چرااا
تهیونگ: ا. ت اروم باش... حتما دلیلی هس ک نمیام
ا. ت: چ دلیلی ب منم بگو... من میدونم شما تا خون نبینین چیزیتون نمیشه... اونم گیاه خیلی سادیه گیاهی ک میگی هرجا پیدا میشه... من همشو خوندم... میدونم... بهم دروغ نگو... نگو.... من خستم... خستم.. تهیونگ.. من خستم.. میدونی چی بهم میگن... میگن دروغگو.. رفته خوشگذرونی.. بعدش بچ دار شده اصلا نمیدونه بچش مال کیه. خودش فق بزرگ میکنه
تهیونگ: میدونم..اروم باش.. بزودی همه چیو حل میکنم
ا. ت: چیو حل میکنی.. یهویی میایی.. تهیونگ دیگ مث قبل نیس..
تهیونگ: میدونم... همه چیو میدونم
ا. ت: تو هیچی نمیدونی... تو اگ میدونستی میومدی تاحالا... ن اینک ۶سال صبر کنی تا من صدات بزنم. پس میتونستی بیای
تهیونگ چیزی نمیگف
ا. ت: چرا ساکتی..ها. چرا.. چرا تهیونگ
برگشتی گفی میتونی بری.. معلومه نمخای بمونی ک حت نمیخای بچت ببینتت
برگشتی دیدی نیس
زمین نشستی و گریه کردی
گردنبندو از گردنت دراوردی و پرت کردی
کل اون شب نخابیدی
فرداش هم کل شرکت واسه رفتن ب قصر اماده میشدن
قرار بود دوروز بعد برین
پ از الان هنه چیو اماده میکردین ک ب روز اخر نمونه
*دوروز بعد*
پسرتو پیش بهترین دوستت گذاشتی و رفتی
رفتین قصر همه داشتن تحقیقاتشونو انجام میدادن
چون خیلی بزرگ بود تا شب طول کشید
شب همه ت پذیرایی جمع شده بودن و وسایلشونو جمع کرده بودن
ک یهوی صدا های وحشتناک از بیرون اومد. صدای گلوله... صدای سوزه های گرگ ها
همه ت جیغ میکشیدن
بلند داد زدی اروم باشین.. در بسته هس اگ نفهمن اینجاییم نمیان
(فق واس اینک اروم شن)
بعد چن دیقه
گرگ های انسان نما ریختن تو
فهمیدی اونان
ت جلوی همه وایساد بودی
داشتن میومدن سمتتون
دورتونو حصار کردن
گرگی ک از همه متفاوت تر بود جلوت وایساد
کلا خیلی احساسی شده بود
کنارش رو تختش نشست
موهاشو نوازش داد
اروم بوسه ای رو پیشونیش گذاشت
همونجور بهش نگاه مکرد و نوازش میداد ک
بچتون تکون خورد و داشت بیدار میشد
تهیونگ زود پاشد بهت گف بیایی پیشش
پسرتون بیدار شد
دوباره خابوندیش
برگشتی دیدی تهیونگ نیس
از اتاق اومدی بیرون
دیدی بیرون اتاق وایساده
ا. ت: اینجا چرا؟. ــنمخای خودتو بهش نشون بدی؟
تهیونگ سرشو ب معنی نه تکون داد
ا. ت: اخ چرا..... واقعا چرا.. تا کی؟
تهیونگ چیزی نمیگفت
ا. ت: تا کی میخای ها... میدونی اون از مدرسه فرار میکنه چون ت مدرس بهش هی میگن بابات کجاس... هر روز بزرگتر میشه و بیشتر تورو ازم میپرسه.. ت نمیدونی من چطور بزرگش کردم... وضع الانم رو نگا نکن...بچمون کم مونده بود بمیره..ول من تنها بودم.. وضع الانم رو نگا نکن.. تا ب اینجا رسیدم.. هزاران بدبختی کشیدم
تهیونگ چیزی نمگفت
یقشو گرفتیو گفی: جواب منو بده... چرااااا.. چرا... میدونم ت اگ بخای میتونی.. چرااا
تهیونگ: ا. ت اروم باش... حتما دلیلی هس ک نمیام
ا. ت: چ دلیلی ب منم بگو... من میدونم شما تا خون نبینین چیزیتون نمیشه... اونم گیاه خیلی سادیه گیاهی ک میگی هرجا پیدا میشه... من همشو خوندم... میدونم... بهم دروغ نگو... نگو.... من خستم... خستم.. تهیونگ.. من خستم.. میدونی چی بهم میگن... میگن دروغگو.. رفته خوشگذرونی.. بعدش بچ دار شده اصلا نمیدونه بچش مال کیه. خودش فق بزرگ میکنه
تهیونگ: میدونم..اروم باش.. بزودی همه چیو حل میکنم
ا. ت: چیو حل میکنی.. یهویی میایی.. تهیونگ دیگ مث قبل نیس..
تهیونگ: میدونم... همه چیو میدونم
ا. ت: تو هیچی نمیدونی... تو اگ میدونستی میومدی تاحالا... ن اینک ۶سال صبر کنی تا من صدات بزنم. پس میتونستی بیای
تهیونگ چیزی نمیگف
ا. ت: چرا ساکتی..ها. چرا.. چرا تهیونگ
برگشتی گفی میتونی بری.. معلومه نمخای بمونی ک حت نمیخای بچت ببینتت
برگشتی دیدی نیس
زمین نشستی و گریه کردی
گردنبندو از گردنت دراوردی و پرت کردی
کل اون شب نخابیدی
فرداش هم کل شرکت واسه رفتن ب قصر اماده میشدن
قرار بود دوروز بعد برین
پ از الان هنه چیو اماده میکردین ک ب روز اخر نمونه
*دوروز بعد*
پسرتو پیش بهترین دوستت گذاشتی و رفتی
رفتین قصر همه داشتن تحقیقاتشونو انجام میدادن
چون خیلی بزرگ بود تا شب طول کشید
شب همه ت پذیرایی جمع شده بودن و وسایلشونو جمع کرده بودن
ک یهوی صدا های وحشتناک از بیرون اومد. صدای گلوله... صدای سوزه های گرگ ها
همه ت جیغ میکشیدن
بلند داد زدی اروم باشین.. در بسته هس اگ نفهمن اینجاییم نمیان
(فق واس اینک اروم شن)
بعد چن دیقه
گرگ های انسان نما ریختن تو
فهمیدی اونان
ت جلوی همه وایساد بودی
داشتن میومدن سمتتون
دورتونو حصار کردن
گرگی ک از همه متفاوت تر بود جلوت وایساد
۱۱۱.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.