پارت 3.... (سرگذشت زندکی)
... ــــــــــــــ سر گذشت زندگی... ــــــ... ـــــــــــ...
«ادامه از زبان میکو»
میکو: مایکی باید بریم داره تاریک میشه اونا تنهان میترسن...
مایکی: اره فراموش کردم بچه ها تو خونه هستن... ولی بادیگاردا هستن مراقبشون *
میکو: از دست توی فراموش کار o(╥﹏╥)o ولی بازم من میخام زود تر بریم پیش بچه ها
مایکی: هه 😂 بیا کم حرف بزنیم بریم خونه..
میکو: اره موافقم .... مایکی: بیا بریم..
ادامه از زبان نویسنده *»
مایکی دست میکو را گرفت و به سمت راه خروجی جنگل رفتن و به جاده رسیدن و انجا به ماشین مشکی گرون قیمتی رسیدن مایکی از جیبش کلید ماشین را بیرون اورد و قفل ماشین رو باز کرد همراه میکو هم زمان سوار ماشین شدن میکو کنار صندلی شاگردی نشسته و مایکی روی صندلی رانندگی نشست ماشین را روشن کرد به راه اوفتادن.. ـــــــــ ماشین یک ساعتی روی جاده حرکت میکرد و به سمت مقصد حرکت کردن میکو خسته بود به خواب رفت مایکی هم رانندگی میکرد تا اینکه به مقصد رسیدن...
... ادامه از زبان مایکی»*
مایکی: میکو عزیزم *» در حال تکون دادن شانه های میکو تا بیدار بشه»
میکو: هااااااا عه «* خمیازه کشیدن * بیدارم
رسیدیم؟
مایکی: اره رسیدیم پیاده شو عزیزم ماشین میدم دست بادیگا ها تا به برن تو پارکینگ *
میکو اهم باشع من میرم داخل عمارت به بینم بچه ها کجان تو هم بعدش بیاد....
مایکی: داد زدن «* هوی ماشین به برین داخل *» اشاره به بادیگارد ها *
بادیگاردا ماشین بردن داخل میکو هم رفت داخل برم پیش بچه ها..
ادامه از دید میکو»*
از مایکی جدا شدم و. وارد عمارت شدم تا وارد شدم همه جا صوت کور بود برام عجیبه دل شوره گرفتم بچه ها کجان.... میکو...: بچه هااا .... ادامه از زبان نویسنده)*
میکو میخاست بچه هارو صدا بزنه که صدای امد که گفت....:« مامانیییی (✷‿✷) و دویید بغل میکو پرید بغلش کرد
از زبان میکو:« پشتم نگاه کردم ماکیا صدام زد با شنیدن صداش و دیدنش که حالش خوبه دلشورم اومد پاین که یهو ماکیا پرید بغلم 🙃 ونم بغلش کردم از پیشونیش بوسیدم
ماکیا: مامانی مامانی دلم برات تنگ شد
میکو: عه الان که ... که ادامشو مایکی گفت: دلت تنگ مامانی شده پس بابای چی؟
ماکیا : دلم برا بابا هم تنگ شده بود شما ها پنج ساعتی نبودین خونه صوت کور بود
میکو مایکی: تانیکو کجاست ماکیا؟
ماکیا: تانیکوووووووووو....... ــــــــ.
تانیکو: داد نزن ماکیا اینجام اومدم
از بالای پله های عمارت داشت میومد پایین *
از پله ها پایین اومد دویید بغل مایکی بغلش کرد گفت بابا دلم تنگت شد و بعد میکو را بغل کرد *_ ادامه از زبان نویسنده»*)
این بغل شد بغل خوانوادگی ان ها مایکی میکو زن و همسر و با بچه های دوقلو تانیکو و ماکیا یک خوانواده خوشحال هستن اما این شادی همیشگی نیست ادامه دارد 🙃
«ادامه از زبان میکو»
میکو: مایکی باید بریم داره تاریک میشه اونا تنهان میترسن...
مایکی: اره فراموش کردم بچه ها تو خونه هستن... ولی بادیگاردا هستن مراقبشون *
میکو: از دست توی فراموش کار o(╥﹏╥)o ولی بازم من میخام زود تر بریم پیش بچه ها
مایکی: هه 😂 بیا کم حرف بزنیم بریم خونه..
میکو: اره موافقم .... مایکی: بیا بریم..
ادامه از زبان نویسنده *»
مایکی دست میکو را گرفت و به سمت راه خروجی جنگل رفتن و به جاده رسیدن و انجا به ماشین مشکی گرون قیمتی رسیدن مایکی از جیبش کلید ماشین را بیرون اورد و قفل ماشین رو باز کرد همراه میکو هم زمان سوار ماشین شدن میکو کنار صندلی شاگردی نشسته و مایکی روی صندلی رانندگی نشست ماشین را روشن کرد به راه اوفتادن.. ـــــــــ ماشین یک ساعتی روی جاده حرکت میکرد و به سمت مقصد حرکت کردن میکو خسته بود به خواب رفت مایکی هم رانندگی میکرد تا اینکه به مقصد رسیدن...
... ادامه از زبان مایکی»*
مایکی: میکو عزیزم *» در حال تکون دادن شانه های میکو تا بیدار بشه»
میکو: هااااااا عه «* خمیازه کشیدن * بیدارم
رسیدیم؟
مایکی: اره رسیدیم پیاده شو عزیزم ماشین میدم دست بادیگا ها تا به برن تو پارکینگ *
میکو اهم باشع من میرم داخل عمارت به بینم بچه ها کجان تو هم بعدش بیاد....
مایکی: داد زدن «* هوی ماشین به برین داخل *» اشاره به بادیگارد ها *
بادیگاردا ماشین بردن داخل میکو هم رفت داخل برم پیش بچه ها..
ادامه از دید میکو»*
از مایکی جدا شدم و. وارد عمارت شدم تا وارد شدم همه جا صوت کور بود برام عجیبه دل شوره گرفتم بچه ها کجان.... میکو...: بچه هااا .... ادامه از زبان نویسنده)*
میکو میخاست بچه هارو صدا بزنه که صدای امد که گفت....:« مامانیییی (✷‿✷) و دویید بغل میکو پرید بغلش کرد
از زبان میکو:« پشتم نگاه کردم ماکیا صدام زد با شنیدن صداش و دیدنش که حالش خوبه دلشورم اومد پاین که یهو ماکیا پرید بغلم 🙃 ونم بغلش کردم از پیشونیش بوسیدم
ماکیا: مامانی مامانی دلم برات تنگ شد
میکو: عه الان که ... که ادامشو مایکی گفت: دلت تنگ مامانی شده پس بابای چی؟
ماکیا : دلم برا بابا هم تنگ شده بود شما ها پنج ساعتی نبودین خونه صوت کور بود
میکو مایکی: تانیکو کجاست ماکیا؟
ماکیا: تانیکوووووووووو....... ــــــــ.
تانیکو: داد نزن ماکیا اینجام اومدم
از بالای پله های عمارت داشت میومد پایین *
از پله ها پایین اومد دویید بغل مایکی بغلش کرد گفت بابا دلم تنگت شد و بعد میکو را بغل کرد *_ ادامه از زبان نویسنده»*)
این بغل شد بغل خوانوادگی ان ها مایکی میکو زن و همسر و با بچه های دوقلو تانیکو و ماکیا یک خوانواده خوشحال هستن اما این شادی همیشگی نیست ادامه دارد 🙃
۲۰۵
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.