تک پارتی کوک
این چند وقت احساس میکردم وجود ندارم.
چرا؟
چون کوک این جوری رفتار میکرد.
صبا ۵ میرفتو شبا ۱۲ میومد و وقتی هم که بهش زنگ میزدی عصبانی میشد.
امروز ۳ روزی بود که خونه نیومده بود پس تصمیم گرفتم خودم برم شرکت دیدنش.
لباسامو پوشیدم و راه افتادم.
منشی:اوو خانم جعون
ات:بله خودم هستم ببخشید کوک هست برم پیشش؟
منشی:بله بله بفرمایید
و رفتم داخلش.
کوک داشت چیزیو به یکی از همکاراش توضیح میداد که با دیدن من حرفش قطع شد.
کوک:چرا اومدی اینجا؟چیکار داری؟مگه نگفتم وقتی سرکارم نیا یا زنگ نزن؟
ات:خب دلم تنگ شده بود
کوک:ای کاش همون وقتی که میخواستی خودکشی کنی میمردی!هم منو راحت میکردی هم خودتو.
همین جمله برای بیشتر شکسته شدن و پودر شدن قلبم کافی بود.
از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه من اونو دوست داشتم ولی اون چی؟
انواع غذاهارو درست کردم و توی یخچال گذاشتم.
اتاقو مرتب کردم و الان دلیلی برای موندن نداشتم.
اگه مردن من باعث خوشحالی اون میشه باشه پس انجامش میدم.
رفتم روی پلی که اولین بار اونجا دیدمش و تمام خاطراتمو مرور کردم میخواستم خودمو خلاص کنم گه صدای یونهی رو شنیدم.
دوست صمیمیم ولی اون اینجا چیکار داشت؟
رفتم سمتش و بغلش کردم.
یونهی:اینجا چیکار داری دختر
ات:همینجوری
که یه دفعه صدای کوک از پشت سرم اومد :هیی ات
برگشتم سمتش و با اشاره بهش فهموندم که اینجا باید خوب رفتار کنه
اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
کوک:خوبی بانی
ات:اوهوم دوستم هستن یونهی
یونهی:اوو دختر دوست پسر پیدا کردیو نمیگی😂
خلاصه بعد از حرف زدن با یونهی اون رفت و کوکم حالت خودشو گرفت.
کوک:خب چرا اومده بودی اینجا؟
ات:خودت چرا اومدی؟
کوک:حوصلم سر رفته بود
ات:تو هم همین فکرو کن ولی نه من اومدم خوشحالت کنم
کوک:تو هیچوقت نمیتونی منو خوشحال کنی چون من...
ات:درسته چون تو ازم متنفری ولی خب اومدم اینجا تا هم خودمو راحت کنم هم تورو
کوک:خودکشی؟
ات:اوهوم!نظرت چیه؟ تو راحت به زندگیت میرسی و دیگه کسی به نام ات تو زندگیت وجود نداره منم راحت میشم و دیگه این دردک تحمل نمیکنم.
کوک:موافقم
از این حرفش ناراحت شدم ولی خب...
رفتم نزدیکتر و نزدیکتر جوری که اگه یه قدم دیگه میذاشتم افتاده بودم میخواستم قدم بعدی بذارم که دستم توسط کسی کشیده شد و تو بغلش رفتم.
:دیوونه فک نکردی اگه واقعا بری من باید چیکار کنم؟
اون صدای کوک بود ولی مگه اون از من متنفر نبود؟
ات:مگه تو دوست نداشتی من بمیر..
کوک:من اونموقع عصبانی بودم و تو هیچوقت نباید حرفایی که موقع عصبانیت میزنم رو جدی بگیری!
ات:یعنی واقعا دوسم داری؟
کوک:ن
ات:وا
کوک:عاشقتم.
چرا؟
چون کوک این جوری رفتار میکرد.
صبا ۵ میرفتو شبا ۱۲ میومد و وقتی هم که بهش زنگ میزدی عصبانی میشد.
امروز ۳ روزی بود که خونه نیومده بود پس تصمیم گرفتم خودم برم شرکت دیدنش.
لباسامو پوشیدم و راه افتادم.
منشی:اوو خانم جعون
ات:بله خودم هستم ببخشید کوک هست برم پیشش؟
منشی:بله بله بفرمایید
و رفتم داخلش.
کوک داشت چیزیو به یکی از همکاراش توضیح میداد که با دیدن من حرفش قطع شد.
کوک:چرا اومدی اینجا؟چیکار داری؟مگه نگفتم وقتی سرکارم نیا یا زنگ نزن؟
ات:خب دلم تنگ شده بود
کوک:ای کاش همون وقتی که میخواستی خودکشی کنی میمردی!هم منو راحت میکردی هم خودتو.
همین جمله برای بیشتر شکسته شدن و پودر شدن قلبم کافی بود.
از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه من اونو دوست داشتم ولی اون چی؟
انواع غذاهارو درست کردم و توی یخچال گذاشتم.
اتاقو مرتب کردم و الان دلیلی برای موندن نداشتم.
اگه مردن من باعث خوشحالی اون میشه باشه پس انجامش میدم.
رفتم روی پلی که اولین بار اونجا دیدمش و تمام خاطراتمو مرور کردم میخواستم خودمو خلاص کنم گه صدای یونهی رو شنیدم.
دوست صمیمیم ولی اون اینجا چیکار داشت؟
رفتم سمتش و بغلش کردم.
یونهی:اینجا چیکار داری دختر
ات:همینجوری
که یه دفعه صدای کوک از پشت سرم اومد :هیی ات
برگشتم سمتش و با اشاره بهش فهموندم که اینجا باید خوب رفتار کنه
اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
کوک:خوبی بانی
ات:اوهوم دوستم هستن یونهی
یونهی:اوو دختر دوست پسر پیدا کردیو نمیگی😂
خلاصه بعد از حرف زدن با یونهی اون رفت و کوکم حالت خودشو گرفت.
کوک:خب چرا اومده بودی اینجا؟
ات:خودت چرا اومدی؟
کوک:حوصلم سر رفته بود
ات:تو هم همین فکرو کن ولی نه من اومدم خوشحالت کنم
کوک:تو هیچوقت نمیتونی منو خوشحال کنی چون من...
ات:درسته چون تو ازم متنفری ولی خب اومدم اینجا تا هم خودمو راحت کنم هم تورو
کوک:خودکشی؟
ات:اوهوم!نظرت چیه؟ تو راحت به زندگیت میرسی و دیگه کسی به نام ات تو زندگیت وجود نداره منم راحت میشم و دیگه این دردک تحمل نمیکنم.
کوک:موافقم
از این حرفش ناراحت شدم ولی خب...
رفتم نزدیکتر و نزدیکتر جوری که اگه یه قدم دیگه میذاشتم افتاده بودم میخواستم قدم بعدی بذارم که دستم توسط کسی کشیده شد و تو بغلش رفتم.
:دیوونه فک نکردی اگه واقعا بری من باید چیکار کنم؟
اون صدای کوک بود ولی مگه اون از من متنفر نبود؟
ات:مگه تو دوست نداشتی من بمیر..
کوک:من اونموقع عصبانی بودم و تو هیچوقت نباید حرفایی که موقع عصبانیت میزنم رو جدی بگیری!
ات:یعنی واقعا دوسم داری؟
کوک:ن
ات:وا
کوک:عاشقتم.
۲۶.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.