قسمت پانزدهم فن یا آنتی فن
قسمت پانزدهم فن یا آنتی فن
تو نامه براش نوشتم:چرا گزاشتی من روی صندلیت بشینم؟؟؟؟
جواب داد:اخه ازت خوشم اومد
براش نوشتم:اها اونوقت از چیه من خوشت اومد؟؟؟؟
جونیور جواب داد:هرکی دیگه بود با دیدن اینکه من پسر رییس دانشگاهم با تصلا اون به کنار با دیدن تیپ و قافم و اینکه یه پسر خوشگلم خودشو برام لوس میکرد ولی تو اینجوری نبودی
اوه کجای کاری جونیور خان من دوازده تا ایدل خوشگل تو خونمونن خودمو براشون لوس نمیکنم توکه جای خود داری.... ...البته زشتم نبود ها برعکس خیلی خوشگل بود بود گندمی روشن داشت موهاش هم شکلاتی بود و توی صورتش ریخته بود و هیکلش هم دقیقا مثل بکهیون بود...
براش نوشتم:اوه پسر تو خیلی اعتماد به نفس داری کی بهت گفته که خوشگلی که ار خودت تعریف میکنی؟؟؟؟
جونیور جواب داد:همه میگن بهم
من:همه حتما مخشون تاب داره یا از نظر عقلی کم دارم یا چشماشون مشکل داره
نامه رو دادم بهش چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعط سرش رو گزاشت روی میز از تکون خوردن شونه هاش میشد فهمید داره میخنده
خمدش که تموم شد روی برگه چیزی نوشت و داد بهم... نوشته بود:همین اخلاقتو دوست دارم...خیلی باحالی دختر اصلا کم نمیاری
من:نظر لطفته خودم میدونم باحالم
جونیور نوشت:اوه توکه از منم بیشتر اعتماد به نفس داری
من:همینی که هست مشکلی داری؟؟؟
نوشت:نه نه مشکل چیه نه بابا من راحتم مشکلی هم ندارم اصلا من تسلیم
من:اوکی حالا شد
...............
استاد بعد کای فک زدن از کلاس بیرون کرد همین که از کلاس خارج شد برگشتم طرف لیلی و گفتم:وایییییی یه لحظه دیگه ولی میستاد و ور میزد خفش میکردم
-اهم اهم
برگشتم و جونیور رو دیدم
من:بله کاری داری؟؟؟؟
جونیور:میگم اگه این استاده رو بکشی پسر دایی های من یتیم میشن
من:ها؟؟؟؟
جونیور:این استاده که میخواستی خفش کنی و خیلی ور میزد دایی من بود
اوخ اوخ گند زدم خاک توسرم که نمیتونم سوتی ندم
من:اوممم.....چیزه....چیزه منظور من این بود که چقدر این استاد خوب درس میده... اصلا ادم محو حرف زدنش میشه.......اصلا ادم دلش نمیخواد کلاسش تموم شه.......من افسردگی گرفتم انقدر بود کلاسش تموم شد و رفت استاد
جونیور زد زیر خنده و درحال خندیدن بریده بریده گفت:ولی...ولی دختر...خیلی باحالی...عاشق...عاشق همین اخلاقت شدم
وای خدا.......
من:ایشششش مگه من گفتم تو بخندی؟؟؟؟
جونیور همونطور داشت میخندید
من:خدا بزرگه شفا میده....من رفتم خدافظ
با لیلیا از کلاس خارج شدیم ......وارد محوطه حیاط شدیم و زیر سایه یه درخت روی نیمکت نشستیم
من:هی لیلی هیچی نیاوردی بخوریم
لیلی:فک کنم من نباشم تو اخرش از گشنگی بمیری
من:ایششش جای این حرفا بگو چیزی داری بخورم یا نه دارم ضعف میکنم
لیلی:اره یه کیک بود بکهیون خریده بود همون رو برداشتم
-بکهیون کیه؟؟؟؟
کنارم رو نگاه کردم که دیدم جونیوره..ای خدا این چرا همه جا هس؟؟؟؟
جونیور:نگفتی بکهیون کیه؟؟؟؟
اخه به توچه
من:اوممم.چیزه خدمت کارمونه
لیلی داشت کیک میخور که کیک پرید توی گلوش و یمم سرفه کرد و بعد زد زیر خنده
جونیور:چی خنده داشت؟؟؟
اوففف به توچه اخه
من:ها نمیدونم این دوستم یکم خله برای خودش میخنده
جونیور:اها باشه خدا شفاش بده......ببین یه چند دقیقه همین جا بشینید میخوام با یکی اشناتون کنم الان برمیگردم
من:باشه
جونیور رفت و لیلی برگشت بهم نگاه کرد و یهو زد توسرم
من:هوی چته؟؟؟
لیلی:من خلم؟؟؟اون هیچی بکی خدمتکارتونه ولی اگه بفهمه خخخخخخ
من:لیلی جونم این تن بمیره هیچی بهش نگی ها
لیلی: باشه قبول.....بیا بگیر این ابمیوه رو بخور
ابمیوه رو گرفتم و باز کردم و مشغول خوردش شدم که یه دست از پشت اومد جلو صورتم و ابمیوه رو گرفت...برگشتم و خب کسی نبود جز جونیور
من:هی چرا داری ابمیوه منو میخوری؟؟توکخ اب میوه خودت دستته
جونیور:مال تو خوشمزه تره
با حرص نگاهش کردم که خندید و به پسر کنارش اشاره کرد و گفت:این جانیه داداشم منه
به پسره نگاه کردم ااااا اینکه همونه که خورده بود لیلیا
لیلیا
اینکه همون پسرس که خورد بهم.......
جانی:سلام خانوما...من جانیم از اشنایی با شما خوشبختم
امی:منم امیلی هستم...منم از اشنایی با شما خوشحالم
من:منم لیلیا هستم
جان:راستی شما حالتون خوبه؟؟؟چیزیتون نشده؟؟؟؟
من:نه خوبم ممنون
جونیور:مگه چیشده؟؟؟
امیلی:اخه مگه تو فضولی
اوه اوه باز گند زد...امی سریع جلوی دهنش رو گرفت و بعدم شرمنده گفت:ببخشید
جونیور و جانی زدن زیر خنده
جونیور:تو خیلی بانمکی امیلی
و بعد با دستش لپ امیلی رو کشید
امی:یااااااا لپمو نکش
جانی:جونیور امروز صبح من داشتم میدویدم که خوردم به ایشون
جونیور:اها پس از قبل باهم اشنا شده بودین؟؟؟؟؟
من:اوهوم اره
جانی:راستی اگه دوست دارین ظهر ساعت سه که دانشگاه که تموم میشه خیلی دیره ما شمارو ببریم
من:ها؟؟؟اومممم؟؟؟نه چیزه زحمت نمیدیم خودمون میریم
جان:نه زحمت
تو نامه براش نوشتم:چرا گزاشتی من روی صندلیت بشینم؟؟؟؟
جواب داد:اخه ازت خوشم اومد
براش نوشتم:اها اونوقت از چیه من خوشت اومد؟؟؟؟
جونیور جواب داد:هرکی دیگه بود با دیدن اینکه من پسر رییس دانشگاهم با تصلا اون به کنار با دیدن تیپ و قافم و اینکه یه پسر خوشگلم خودشو برام لوس میکرد ولی تو اینجوری نبودی
اوه کجای کاری جونیور خان من دوازده تا ایدل خوشگل تو خونمونن خودمو براشون لوس نمیکنم توکه جای خود داری.... ...البته زشتم نبود ها برعکس خیلی خوشگل بود بود گندمی روشن داشت موهاش هم شکلاتی بود و توی صورتش ریخته بود و هیکلش هم دقیقا مثل بکهیون بود...
براش نوشتم:اوه پسر تو خیلی اعتماد به نفس داری کی بهت گفته که خوشگلی که ار خودت تعریف میکنی؟؟؟؟
جونیور جواب داد:همه میگن بهم
من:همه حتما مخشون تاب داره یا از نظر عقلی کم دارم یا چشماشون مشکل داره
نامه رو دادم بهش چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعط سرش رو گزاشت روی میز از تکون خوردن شونه هاش میشد فهمید داره میخنده
خمدش که تموم شد روی برگه چیزی نوشت و داد بهم... نوشته بود:همین اخلاقتو دوست دارم...خیلی باحالی دختر اصلا کم نمیاری
من:نظر لطفته خودم میدونم باحالم
جونیور نوشت:اوه توکه از منم بیشتر اعتماد به نفس داری
من:همینی که هست مشکلی داری؟؟؟
نوشت:نه نه مشکل چیه نه بابا من راحتم مشکلی هم ندارم اصلا من تسلیم
من:اوکی حالا شد
...............
استاد بعد کای فک زدن از کلاس بیرون کرد همین که از کلاس خارج شد برگشتم طرف لیلی و گفتم:وایییییی یه لحظه دیگه ولی میستاد و ور میزد خفش میکردم
-اهم اهم
برگشتم و جونیور رو دیدم
من:بله کاری داری؟؟؟؟
جونیور:میگم اگه این استاده رو بکشی پسر دایی های من یتیم میشن
من:ها؟؟؟؟
جونیور:این استاده که میخواستی خفش کنی و خیلی ور میزد دایی من بود
اوخ اوخ گند زدم خاک توسرم که نمیتونم سوتی ندم
من:اوممم.....چیزه....چیزه منظور من این بود که چقدر این استاد خوب درس میده... اصلا ادم محو حرف زدنش میشه.......اصلا ادم دلش نمیخواد کلاسش تموم شه.......من افسردگی گرفتم انقدر بود کلاسش تموم شد و رفت استاد
جونیور زد زیر خنده و درحال خندیدن بریده بریده گفت:ولی...ولی دختر...خیلی باحالی...عاشق...عاشق همین اخلاقت شدم
وای خدا.......
من:ایشششش مگه من گفتم تو بخندی؟؟؟؟
جونیور همونطور داشت میخندید
من:خدا بزرگه شفا میده....من رفتم خدافظ
با لیلیا از کلاس خارج شدیم ......وارد محوطه حیاط شدیم و زیر سایه یه درخت روی نیمکت نشستیم
من:هی لیلی هیچی نیاوردی بخوریم
لیلی:فک کنم من نباشم تو اخرش از گشنگی بمیری
من:ایششش جای این حرفا بگو چیزی داری بخورم یا نه دارم ضعف میکنم
لیلی:اره یه کیک بود بکهیون خریده بود همون رو برداشتم
-بکهیون کیه؟؟؟؟
کنارم رو نگاه کردم که دیدم جونیوره..ای خدا این چرا همه جا هس؟؟؟؟
جونیور:نگفتی بکهیون کیه؟؟؟؟
اخه به توچه
من:اوممم.چیزه خدمت کارمونه
لیلی داشت کیک میخور که کیک پرید توی گلوش و یمم سرفه کرد و بعد زد زیر خنده
جونیور:چی خنده داشت؟؟؟
اوففف به توچه اخه
من:ها نمیدونم این دوستم یکم خله برای خودش میخنده
جونیور:اها باشه خدا شفاش بده......ببین یه چند دقیقه همین جا بشینید میخوام با یکی اشناتون کنم الان برمیگردم
من:باشه
جونیور رفت و لیلی برگشت بهم نگاه کرد و یهو زد توسرم
من:هوی چته؟؟؟
لیلی:من خلم؟؟؟اون هیچی بکی خدمتکارتونه ولی اگه بفهمه خخخخخخ
من:لیلی جونم این تن بمیره هیچی بهش نگی ها
لیلی: باشه قبول.....بیا بگیر این ابمیوه رو بخور
ابمیوه رو گرفتم و باز کردم و مشغول خوردش شدم که یه دست از پشت اومد جلو صورتم و ابمیوه رو گرفت...برگشتم و خب کسی نبود جز جونیور
من:هی چرا داری ابمیوه منو میخوری؟؟توکخ اب میوه خودت دستته
جونیور:مال تو خوشمزه تره
با حرص نگاهش کردم که خندید و به پسر کنارش اشاره کرد و گفت:این جانیه داداشم منه
به پسره نگاه کردم ااااا اینکه همونه که خورده بود لیلیا
لیلیا
اینکه همون پسرس که خورد بهم.......
جانی:سلام خانوما...من جانیم از اشنایی با شما خوشبختم
امی:منم امیلی هستم...منم از اشنایی با شما خوشحالم
من:منم لیلیا هستم
جان:راستی شما حالتون خوبه؟؟؟چیزیتون نشده؟؟؟؟
من:نه خوبم ممنون
جونیور:مگه چیشده؟؟؟
امیلی:اخه مگه تو فضولی
اوه اوه باز گند زد...امی سریع جلوی دهنش رو گرفت و بعدم شرمنده گفت:ببخشید
جونیور و جانی زدن زیر خنده
جونیور:تو خیلی بانمکی امیلی
و بعد با دستش لپ امیلی رو کشید
امی:یااااااا لپمو نکش
جانی:جونیور امروز صبح من داشتم میدویدم که خوردم به ایشون
جونیور:اها پس از قبل باهم اشنا شده بودین؟؟؟؟؟
من:اوهوم اره
جانی:راستی اگه دوست دارین ظهر ساعت سه که دانشگاه که تموم میشه خیلی دیره ما شمارو ببریم
من:ها؟؟؟اومممم؟؟؟نه چیزه زحمت نمیدیم خودمون میریم
جان:نه زحمت
۲۱.۵k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.