فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p21
*از زبان می چا*
الان یه هفته از اون اتفاق که لی جه هیون اومد تو عمارت میگذره
ما امروز داشتیم آماده میشدیم برای ماموریت....
درسته کارخونه ی سایه، باید کارشو یه سره میکردیم
همه ی ما رفتیم ولی بونگ چا خونه موند... گفت دلش نمیخواد بیاد... حالش هنوز بد و داغون بود...
من فرمانده ی ماموریت بودم و همه باید به فرمان من گوش میکردن.... حرکت کردیم به سمت کارخونه که بیرون از شهره
*از زبان بونگ چا*
همه برای ماموریت رفته بودن حتی یونگ... از اینکه یونگ خونه نبود به شدت میترسیدم... به خدمتکار گفتم که برام یه لیوان آب پرتقال بیاره... دوتا خدمتکار بیشتر نبودن... اون یکی حالش بد شده بود و مرخصی بود.. برام آب پرتقال رو آورد... همین که سر کشیدمش چشمام سیاهی رفت لیوان از دستم افتاد و شکست....
*از زبان سان وو*
یکی از خدمتکار های عمارت جاسوس تیم ما بود... وقتی فهمیدم همه بیرونن بغیر از یونگ چا از فرصت استفاده کردم... به جاسوس گفتم بیهوشش کنه تا گروگانش بگیرم
به محض دریافت پیام از جاسوس وارد خونه شدم ولی به طرز ناباوریی اون بهوش اومد... اونم دقیقا وقتی که من وارد شدم و خواستم برم سمتش سرشو بالا آورد، نگاهم کرد و پوزخند زد
گفتم: ت.. تو چطور؟
گفت: چطور بیدارم.... خب باید بهت بگم که بدن من دربرابر سم و این چیزا مقاومه..
گفتم: ولی من امروز با خودم میبرمت
بلند شد و گاردشو گرفت.... قدرتش فعال شد و
گفت: اگه میتونی... یالا بیا منو بگیر
به سمتش حمله ور شدم اونم سینیو شیشه خورده ی بزرگی برداشت و اومد سمتم.... من جلوشو گرفتم... سعی داشت چیکار کنه؟ هی به من زل زده بود.. یهو جاسوس با یه چاقو اومد بیرون... بونگ چا بهش زل زد و
گفت: ای خیانتکار... تو از همون اولم جاسوس بودی
جاسوس با چاقو بهش حمله ور شد.... من
گفتم: نهههههه زخمیش نکننننن
ولی گوش نداد و پهلوشو زخمی کرد.... بدجورم زخمیش کرد... دلم میخواست جاسوسو بکشم.... بعد از چند ثانیه بهوش شد و من با خودم بردمش.... بعدشم زنگ زدم به می چا... برداشت و
گفت: بله؟
گفتم: سلام پرنسس
گفت: س... سان وو
گفتم: اره خودمم و یه گروگان پیش خودم دارم
گفت: کی؟ نکنه بونگ چا...!؟
گفتم: خواهرتو نمیخوای؟
گفت: ای عوضی کثیف
گفتم بیا یه جنگ عادلانه داشته باشیم... اگه تو مرده خواهرتم میمیره.... ولی اگه من مردم.... خود و خواهرت شاد و خرم میاین اینجا..... و درضمن.... تهیونگ یا یار کمکی نمیاری... خودت تک و تنخا... وگرنه دیگه خواهرتو نمیبینی!
*از زبان می چا*
ترس افتاده بود به جونم.... سریع ماموریتو لغو کردم.... میدونم بخاطر این کارم چقدر قراره سرزنش بشم، ولی خواهرم مهم تر بود... ماشین تهیونگ رو گرفتم و به سمت آدرسی که گرفته بود حرکت کردم
الان یه هفته از اون اتفاق که لی جه هیون اومد تو عمارت میگذره
ما امروز داشتیم آماده میشدیم برای ماموریت....
درسته کارخونه ی سایه، باید کارشو یه سره میکردیم
همه ی ما رفتیم ولی بونگ چا خونه موند... گفت دلش نمیخواد بیاد... حالش هنوز بد و داغون بود...
من فرمانده ی ماموریت بودم و همه باید به فرمان من گوش میکردن.... حرکت کردیم به سمت کارخونه که بیرون از شهره
*از زبان بونگ چا*
همه برای ماموریت رفته بودن حتی یونگ... از اینکه یونگ خونه نبود به شدت میترسیدم... به خدمتکار گفتم که برام یه لیوان آب پرتقال بیاره... دوتا خدمتکار بیشتر نبودن... اون یکی حالش بد شده بود و مرخصی بود.. برام آب پرتقال رو آورد... همین که سر کشیدمش چشمام سیاهی رفت لیوان از دستم افتاد و شکست....
*از زبان سان وو*
یکی از خدمتکار های عمارت جاسوس تیم ما بود... وقتی فهمیدم همه بیرونن بغیر از یونگ چا از فرصت استفاده کردم... به جاسوس گفتم بیهوشش کنه تا گروگانش بگیرم
به محض دریافت پیام از جاسوس وارد خونه شدم ولی به طرز ناباوریی اون بهوش اومد... اونم دقیقا وقتی که من وارد شدم و خواستم برم سمتش سرشو بالا آورد، نگاهم کرد و پوزخند زد
گفتم: ت.. تو چطور؟
گفت: چطور بیدارم.... خب باید بهت بگم که بدن من دربرابر سم و این چیزا مقاومه..
گفتم: ولی من امروز با خودم میبرمت
بلند شد و گاردشو گرفت.... قدرتش فعال شد و
گفت: اگه میتونی... یالا بیا منو بگیر
به سمتش حمله ور شدم اونم سینیو شیشه خورده ی بزرگی برداشت و اومد سمتم.... من جلوشو گرفتم... سعی داشت چیکار کنه؟ هی به من زل زده بود.. یهو جاسوس با یه چاقو اومد بیرون... بونگ چا بهش زل زد و
گفت: ای خیانتکار... تو از همون اولم جاسوس بودی
جاسوس با چاقو بهش حمله ور شد.... من
گفتم: نهههههه زخمیش نکننننن
ولی گوش نداد و پهلوشو زخمی کرد.... بدجورم زخمیش کرد... دلم میخواست جاسوسو بکشم.... بعد از چند ثانیه بهوش شد و من با خودم بردمش.... بعدشم زنگ زدم به می چا... برداشت و
گفت: بله؟
گفتم: سلام پرنسس
گفت: س... سان وو
گفتم: اره خودمم و یه گروگان پیش خودم دارم
گفت: کی؟ نکنه بونگ چا...!؟
گفتم: خواهرتو نمیخوای؟
گفت: ای عوضی کثیف
گفتم بیا یه جنگ عادلانه داشته باشیم... اگه تو مرده خواهرتم میمیره.... ولی اگه من مردم.... خود و خواهرت شاد و خرم میاین اینجا..... و درضمن.... تهیونگ یا یار کمکی نمیاری... خودت تک و تنخا... وگرنه دیگه خواهرتو نمیبینی!
*از زبان می چا*
ترس افتاده بود به جونم.... سریع ماموریتو لغو کردم.... میدونم بخاطر این کارم چقدر قراره سرزنش بشم، ولی خواهرم مهم تر بود... ماشین تهیونگ رو گرفتم و به سمت آدرسی که گرفته بود حرکت کردم
۵.۸k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.