part⑤⑥🦭👩🦯
نامجون « بسه بسهههه... مامور اوردن! جناب جانگ شما به خاطر همدستی با قاچاقچی ها بازداشت هستید!
پدربزرگ « چی؟ با کدوم مدرک؟
نامجون « مدرک نوه شما بورامه!
بورام « از بچگی از پدربزرگ چیزی جز دستور و بد اخلاقی ندیده بودم! با این حرف نامجون نگاه برزخیش رو به من داد و گفت
پدربزرگ بورام « یعنی قراره نوه ام بر علیه من توی دادگاه شهادت بده؟
نامجون « بله جناب جانگ! ایشون رو همراهی کنید
_بورام توی نگاه اون پیرمرد هیچ حسی نمیدید... دلش برای اون میسوخت... نگاهش همیشه سرد و غمگین بود! وقتی به خودش اومد مقابل چشمای سرد و غمگین پیرمرد ایستاده بود و اون با تعجب نگاهش میکرد
پدربزرگ بورام « چیه؟ میخواهی شکستم رو رخم بکشی؟
بورام « نه! من مثل تو نیستم پدربزرگ اما یه سوال دارم ازت! تو... تو پدر ما رو دوست داشتی؟ اصلا با مرگش غمگین شدی؟ من... من هیچ وقت هیچ حسی توی نگاهت ندیدم
پدربزرگ بورام « تو پیش خودت چی فکر کردی؟ توی اون مغز کوچیک منو تبدیل به هیولا کردی؟ فکر کردی دوست دارم از من به عنوان یه مرد بد یاد بشه؟ اره هیچکس ندید اون شب چطور شکستم! همتون فقط میدونید پدر هیون پدرتون رو کشته اما برای یه پدر خیلی سخته که پسرش رو جلوی چشماش تیکه تیکه کنن! هیچکس از اول بد نبوده! گاهی اوقات بازی سرنوشت باعث میشه آدما احساساتشون رو پشت نقاب بی تفاوتی قایم کنن و قلبشون رو سرکوب کنن
بورام « با کشیده شدن دستم توی آغوش یونگی فرو رفتم
یونگی « میدونی اینقدر مهربون بودن هم خوب نیست؟
بورام « شاید بی گناه باشه... من... من توی دلم هیچ کینه ای ازش ندارم
یونگی « به خاطر قلب مهربونته! بریم؟ باید استراحت کنی امشب خیلی استرس و شک بهت وارد شد
بورام « من خوبم... با یادآوری کتک هایی که هوسوک خورده بود نگران به عقب برگشتم ! هوپ خوبی؟
جیهوپ « اره جوجه کوچولو.... تو صدمه ندیدی؟
بورام « نه! حالم خوبه
نامجون « دلم برات تنگ شده بود جین هیونگ
جین « آه میدونم... ولی چقدر وحشی شدن این بچه ها
کوک « یاععع هیونگ ما وحشی شدیم؟ خودت عین راپونزل با ماهیتابه کشته میدادی
جیمین « بیخیال... همین که بعد از چند سال دوباره دور هم جمع شدیم خوبه
جین « خب حالا که کاری ندارین بیاین بریم خونه من یه شام مشتی مهمونتون کنم
بورام « آخ جون دستپخت جین هیونگ...
جین « الهییی... بیا یه خرس هم گرفتم رو پایی میزنه
بورام « *خنده
یونگی « خسته نیستین؟
جیهوپ « نه ! تازه الان یه گیم میچسبه
بورام « سوار ماشین یونگی و جیهوپ شدیم و تا رسیدن به خونه جین تهیونگ و کوک نزدیک بود چند بار از شیشه پایین پرت شن پایین!
توی خونه جین //
نامجون « هیونگ میخواهی کمکت کنم؟ دست تنهایی
جین « نه قربونت برم تازه سرویس آشپزخونه رو عوض کردم
نامجون « *پوکر
پدربزرگ « چی؟ با کدوم مدرک؟
نامجون « مدرک نوه شما بورامه!
بورام « از بچگی از پدربزرگ چیزی جز دستور و بد اخلاقی ندیده بودم! با این حرف نامجون نگاه برزخیش رو به من داد و گفت
پدربزرگ بورام « یعنی قراره نوه ام بر علیه من توی دادگاه شهادت بده؟
نامجون « بله جناب جانگ! ایشون رو همراهی کنید
_بورام توی نگاه اون پیرمرد هیچ حسی نمیدید... دلش برای اون میسوخت... نگاهش همیشه سرد و غمگین بود! وقتی به خودش اومد مقابل چشمای سرد و غمگین پیرمرد ایستاده بود و اون با تعجب نگاهش میکرد
پدربزرگ بورام « چیه؟ میخواهی شکستم رو رخم بکشی؟
بورام « نه! من مثل تو نیستم پدربزرگ اما یه سوال دارم ازت! تو... تو پدر ما رو دوست داشتی؟ اصلا با مرگش غمگین شدی؟ من... من هیچ وقت هیچ حسی توی نگاهت ندیدم
پدربزرگ بورام « تو پیش خودت چی فکر کردی؟ توی اون مغز کوچیک منو تبدیل به هیولا کردی؟ فکر کردی دوست دارم از من به عنوان یه مرد بد یاد بشه؟ اره هیچکس ندید اون شب چطور شکستم! همتون فقط میدونید پدر هیون پدرتون رو کشته اما برای یه پدر خیلی سخته که پسرش رو جلوی چشماش تیکه تیکه کنن! هیچکس از اول بد نبوده! گاهی اوقات بازی سرنوشت باعث میشه آدما احساساتشون رو پشت نقاب بی تفاوتی قایم کنن و قلبشون رو سرکوب کنن
بورام « با کشیده شدن دستم توی آغوش یونگی فرو رفتم
یونگی « میدونی اینقدر مهربون بودن هم خوب نیست؟
بورام « شاید بی گناه باشه... من... من توی دلم هیچ کینه ای ازش ندارم
یونگی « به خاطر قلب مهربونته! بریم؟ باید استراحت کنی امشب خیلی استرس و شک بهت وارد شد
بورام « من خوبم... با یادآوری کتک هایی که هوسوک خورده بود نگران به عقب برگشتم ! هوپ خوبی؟
جیهوپ « اره جوجه کوچولو.... تو صدمه ندیدی؟
بورام « نه! حالم خوبه
نامجون « دلم برات تنگ شده بود جین هیونگ
جین « آه میدونم... ولی چقدر وحشی شدن این بچه ها
کوک « یاععع هیونگ ما وحشی شدیم؟ خودت عین راپونزل با ماهیتابه کشته میدادی
جیمین « بیخیال... همین که بعد از چند سال دوباره دور هم جمع شدیم خوبه
جین « خب حالا که کاری ندارین بیاین بریم خونه من یه شام مشتی مهمونتون کنم
بورام « آخ جون دستپخت جین هیونگ...
جین « الهییی... بیا یه خرس هم گرفتم رو پایی میزنه
بورام « *خنده
یونگی « خسته نیستین؟
جیهوپ « نه ! تازه الان یه گیم میچسبه
بورام « سوار ماشین یونگی و جیهوپ شدیم و تا رسیدن به خونه جین تهیونگ و کوک نزدیک بود چند بار از شیشه پایین پرت شن پایین!
توی خونه جین //
نامجون « هیونگ میخواهی کمکت کنم؟ دست تنهایی
جین « نه قربونت برم تازه سرویس آشپزخونه رو عوض کردم
نامجون « *پوکر
۱۹۶.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.