شاهزاده اهریمنی پارت 24
شاهزاده اهریمنی پارت 24
شدو ❤️🖤 :
الان تقریبا یه هفته از شکستن جواهر میگذشت .
رایا هنوزم مثل قبل پرانرژی بود ولی ..... خیلی زود تر از قبل عصبی میشد .
معمولا جایی که رایا بود دردسر هم بود .
مدام با ناکلز جر و بحث میکرد .... البته به نظر نمیومد ناکلز عقب نشینی کنه و هر بار بحثو ادامه میداد .
ولی این بار ..... بحث بالا گرفته بود ....
ناکلز مدام سعی میکرد به رایا مشت بزنه ولی رایا فرز بود و جاخالی میداد .
رفتم بینشون
ـ بسته دیگه کافیه ! معلومه شماها دارین چی کار میکنین ؟!
رایا ـ از اون دوست گوجه ایت بپرس
ناکلز یهو یه قدم اومد جلو .
ناکلز ـ به من نگو گوجه ای !
رایا ـ جدی ؟ اگه بگم چی میشه گریه میکنی ؟!
انرژی اهریمنی بین خارهای رایا و نیروی اکیدنایی ناکلز بین خارهاش حرکت میکرد .
دستمو روی شونه رایا گذاشتم
ـ آروم باش دختر .... تو که نمیخوای باعث یه انفجار دیگه بشی میخوای ؟
به نظر نمیومد رایا به حرفام توجه کنه و فقط زل زده بود تو چشمای ناکلز .
بقیه کم کم دورمون جمع شدن .
سونیک ـ شدو ..... اینجا چخبره ؟
ـ چیزی نیست ..... رایا .... بیا بریم ....
رایا ـ ولم کن !
منم کم کم داشتم عصبانی میشدم .
مچ دست رایا رو محکم گرفتم .
ـ رایا ..... گفتم ....بریم !
متوجه برق قرمز چشمای خودم تو سیاهی چشمای رایا شدم .
به نظر نمیومد رایا بخواد کوتاه بیاد .
رایا ـ مجبورم کن !
دستم دور مچ رایا سفت تر شد .
ـ رایا ....... اینقدر لجبازی نکن ....
رایا با یه لحن تند تر گفت ـ گفتم مجبورم کن !
و چشماش با یه نور تیز درخشیدن .
نمیدونم چی شد ولی ..... شمشیرم رو بیرون کشیدم ....
من صبر زیادی نداشتم و رایا داشت امتحانش میکرد ....
میدونستم از اینجا به بعد این من نیستم که بدنمو کنترل میکنم ..... خشممه ....
رایا بلافاصله یه شمشیر رو از غلاف بیرون کشید و گارد گرفت .
بعد از چند ثانیه صدای برخورد شمشیر ها به هم دیگه تالار اصلی رو پر کرده بود .
هم من و هم رایا خسته بودیم .
یهو ..... تلپورت کردم و ..... صدای افتادن شمشیر ....
ولی شمشیر مال من نبود .... مال رایا بود .
دوییدم سمت رایا .
ـ رایا ! رایا ! ببینم حالت خوبه ؟
رایا خودشو عقب کشید .
رایا ـ به من دست نزن .
از اینکه حالش خوب بود خوشحال بودم ولی از اینکه از دستم ناراحت بود احساس بدی داشتم ....
رایا بلند شد و به سمت اسطبل اسبا رفت .
مارکو اومد کنارم .
نفسمو بیرون دادم .
ـ نباید اون کارو میکردم ....
مارکو ـ عیبی نداره ...... هیچکدومتون کنترل خودتون رو به دست نداشتین .
برای چند دقیقه سکوت حکم فرما شد .
مارکو ـ میدونی .... رایا .... از خیلی چیزا گذشته ....
ـ منظورت چیه ؟
مارکو ـ متوجه بلندی خارهاش شدی ، درسته ؟
ـ آره تقریبا تا کمرش .....
مارکو ـ خب ..... قبلا خیلی بلند تر بود ..... تقریبا تا زیر زانو هاش .
چند بار پلک زدم .
ـ کوتاهشون کرد ؟
مارکو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
مارکو ـ با خنجر بریدشون .
ـ ولی ...... شنیدم بریدن خار ها خیلی دردناکه ....
مارکو ـ دیگه برای رایا درد مهم نبود .... وقتی پدر خودش بهش پشت کرد .... دردی که از بریدن خارهاش بهش وارد شد براش هیچی نبود ....
نفسمو بیرون دادم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم دنبال رایا .
شدو ❤️🖤 :
الان تقریبا یه هفته از شکستن جواهر میگذشت .
رایا هنوزم مثل قبل پرانرژی بود ولی ..... خیلی زود تر از قبل عصبی میشد .
معمولا جایی که رایا بود دردسر هم بود .
مدام با ناکلز جر و بحث میکرد .... البته به نظر نمیومد ناکلز عقب نشینی کنه و هر بار بحثو ادامه میداد .
ولی این بار ..... بحث بالا گرفته بود ....
ناکلز مدام سعی میکرد به رایا مشت بزنه ولی رایا فرز بود و جاخالی میداد .
رفتم بینشون
ـ بسته دیگه کافیه ! معلومه شماها دارین چی کار میکنین ؟!
رایا ـ از اون دوست گوجه ایت بپرس
ناکلز یهو یه قدم اومد جلو .
ناکلز ـ به من نگو گوجه ای !
رایا ـ جدی ؟ اگه بگم چی میشه گریه میکنی ؟!
انرژی اهریمنی بین خارهای رایا و نیروی اکیدنایی ناکلز بین خارهاش حرکت میکرد .
دستمو روی شونه رایا گذاشتم
ـ آروم باش دختر .... تو که نمیخوای باعث یه انفجار دیگه بشی میخوای ؟
به نظر نمیومد رایا به حرفام توجه کنه و فقط زل زده بود تو چشمای ناکلز .
بقیه کم کم دورمون جمع شدن .
سونیک ـ شدو ..... اینجا چخبره ؟
ـ چیزی نیست ..... رایا .... بیا بریم ....
رایا ـ ولم کن !
منم کم کم داشتم عصبانی میشدم .
مچ دست رایا رو محکم گرفتم .
ـ رایا ..... گفتم ....بریم !
متوجه برق قرمز چشمای خودم تو سیاهی چشمای رایا شدم .
به نظر نمیومد رایا بخواد کوتاه بیاد .
رایا ـ مجبورم کن !
دستم دور مچ رایا سفت تر شد .
ـ رایا ....... اینقدر لجبازی نکن ....
رایا با یه لحن تند تر گفت ـ گفتم مجبورم کن !
و چشماش با یه نور تیز درخشیدن .
نمیدونم چی شد ولی ..... شمشیرم رو بیرون کشیدم ....
من صبر زیادی نداشتم و رایا داشت امتحانش میکرد ....
میدونستم از اینجا به بعد این من نیستم که بدنمو کنترل میکنم ..... خشممه ....
رایا بلافاصله یه شمشیر رو از غلاف بیرون کشید و گارد گرفت .
بعد از چند ثانیه صدای برخورد شمشیر ها به هم دیگه تالار اصلی رو پر کرده بود .
هم من و هم رایا خسته بودیم .
یهو ..... تلپورت کردم و ..... صدای افتادن شمشیر ....
ولی شمشیر مال من نبود .... مال رایا بود .
دوییدم سمت رایا .
ـ رایا ! رایا ! ببینم حالت خوبه ؟
رایا خودشو عقب کشید .
رایا ـ به من دست نزن .
از اینکه حالش خوب بود خوشحال بودم ولی از اینکه از دستم ناراحت بود احساس بدی داشتم ....
رایا بلند شد و به سمت اسطبل اسبا رفت .
مارکو اومد کنارم .
نفسمو بیرون دادم .
ـ نباید اون کارو میکردم ....
مارکو ـ عیبی نداره ...... هیچکدومتون کنترل خودتون رو به دست نداشتین .
برای چند دقیقه سکوت حکم فرما شد .
مارکو ـ میدونی .... رایا .... از خیلی چیزا گذشته ....
ـ منظورت چیه ؟
مارکو ـ متوجه بلندی خارهاش شدی ، درسته ؟
ـ آره تقریبا تا کمرش .....
مارکو ـ خب ..... قبلا خیلی بلند تر بود ..... تقریبا تا زیر زانو هاش .
چند بار پلک زدم .
ـ کوتاهشون کرد ؟
مارکو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
مارکو ـ با خنجر بریدشون .
ـ ولی ...... شنیدم بریدن خار ها خیلی دردناکه ....
مارکو ـ دیگه برای رایا درد مهم نبود .... وقتی پدر خودش بهش پشت کرد .... دردی که از بریدن خارهاش بهش وارد شد براش هیچی نبود ....
نفسمو بیرون دادم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم دنبال رایا .
۵۷۱
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.