فقط باید زنده بمونم .پارت 2
ذوقم فروکش کرد و جاش بایه ترس عجیب پر شد
چشمام رو باز کردم
خاله لیزا با دست های لرزون یه چاقوی بزرگ آشپزخونه با دسته یگل های آبی رنگ رو گرفته بود زیر گلوم
با دست چاقو رو زدن کنار
گفتم: خاله این چه شوخی مسخره ایه؟
خاله خودش رو عقب کشیدم و چتری هاش صورتش رو پوشونده بود با نفس های بریده بریده و خفه گفت: ببخشید جونگکوک
اشک از چشماش ریخت پایین و به سمتم حمله کرد
دستش رو گرفتم
اون با اون یکی دستش محکم کوبید توی شکمم
اینقدر ضربه اش قوی بود که پرت شدم و خوردم به دیوار وقتی بلند شدم حرکت آروم خون رو روی صورتم که از سرم میومد رو حس کردم
خاله باز به سمتم حمله ور شد از روی میز مجسمهی سبز رنگ شیشه ای اسب رو برداشتم و کوبیدم توی سرش
گیج شد و رفت عقب منم در این فرصت به سمت اتاقم فرار کردم و در رو قفل کردم
دهنم رو محکم گرفته بودم و به در تکیه داده بودم
اصلا نمی فهمیدم اینجا چه خبره
صدای قدم هاش رو شنیدم
از سوراخ کلید بهش نگاه کردم
یهو صورتش رو آورد جلوش و با چشمای درشتش و پوست صورتش که پر از شیشه خرده بود و خون داشت
صدای خنده های ریزش کل بدنم رو می لرزوند
صدای بلندی از اونطرف در اومد
خاله داشت با چاقو به گوشه های قفل در ضربه می زد
در چوبی و قدیمی بود
اون می تونست راحت در رو بشکنه و بیاد تو
ولی اون کوچیکتر از اون بود تنها راه شکستن در شکستن قفل بود
اینقدر به دور قفل ضربه می زنه تا در بیاد
ولی این کار حداقل یکم زمان داشتم
نمی دونستم چیکار کنم
فقط نفس نفس می زدم و دعا می کردم کسی بیاد نجاتم بده ولی من به معجزه اعتقاد نداشتم .
یهو یه ایده با سرم زد
رفتم و اسباب بازی قدیمی میمون اهنگ خونی که تو ۸ سالگی تهیونگ بهم داده بود رو برداشتم
و زیر پتو گذاشتم و روشنش کردم
پتو رو جوری فرم دادم انگار یکی زیرش خوابیده و داره میلرزه
بعد سیم شارژر بلندم و نصفش کردم رو برداشتم و رفتم بالا ی کمدم
کمد و تخت خیلی به هم نزدیک بودم
منتظر شدم
خاله گوشه در رو سوراخ کرد و دستش رو کرد تو
دستش پر از خورده چوب و خون بود
اینقدر دستش رو چرخوند تا خورد به دستگیره و در رو باز کرد و اومد تو
تمام بدنش شده بود چوب و خرده شیشه
با لبخند رفت و پتو رو برداشت
وقتی میمون رو دید اخم روی صورتش پدیدار شد
میمون:🎶 آفرین بچه ی خوب و نازنین/میای بازم بازی کنیم؟🎶
وقتی سرم رو برگردوند و منو دید
سریع از بالای کمد پریدم روش و چاقو رو گرفتم و دست و پاش رو بستم
و رفتم تو هال و زنگ زدم پلیس
پام بعد اونا اومدن و اونو بردن
توی ماشین دستاش رو باز کردن
اون مظلومانه بهم زل زده بود
گفت : ببخشید جونگکوک ولی اون همه چیز رو
و یهو همون چاقو رو در اورد که احتمالا یواشکی دوباره برداشته بودش
و قبل از هر حرکتی خون کل ماشین رو گرفت
چشمام رو باز کردم
خاله لیزا با دست های لرزون یه چاقوی بزرگ آشپزخونه با دسته یگل های آبی رنگ رو گرفته بود زیر گلوم
با دست چاقو رو زدن کنار
گفتم: خاله این چه شوخی مسخره ایه؟
خاله خودش رو عقب کشیدم و چتری هاش صورتش رو پوشونده بود با نفس های بریده بریده و خفه گفت: ببخشید جونگکوک
اشک از چشماش ریخت پایین و به سمتم حمله کرد
دستش رو گرفتم
اون با اون یکی دستش محکم کوبید توی شکمم
اینقدر ضربه اش قوی بود که پرت شدم و خوردم به دیوار وقتی بلند شدم حرکت آروم خون رو روی صورتم که از سرم میومد رو حس کردم
خاله باز به سمتم حمله ور شد از روی میز مجسمهی سبز رنگ شیشه ای اسب رو برداشتم و کوبیدم توی سرش
گیج شد و رفت عقب منم در این فرصت به سمت اتاقم فرار کردم و در رو قفل کردم
دهنم رو محکم گرفته بودم و به در تکیه داده بودم
اصلا نمی فهمیدم اینجا چه خبره
صدای قدم هاش رو شنیدم
از سوراخ کلید بهش نگاه کردم
یهو صورتش رو آورد جلوش و با چشمای درشتش و پوست صورتش که پر از شیشه خرده بود و خون داشت
صدای خنده های ریزش کل بدنم رو می لرزوند
صدای بلندی از اونطرف در اومد
خاله داشت با چاقو به گوشه های قفل در ضربه می زد
در چوبی و قدیمی بود
اون می تونست راحت در رو بشکنه و بیاد تو
ولی اون کوچیکتر از اون بود تنها راه شکستن در شکستن قفل بود
اینقدر به دور قفل ضربه می زنه تا در بیاد
ولی این کار حداقل یکم زمان داشتم
نمی دونستم چیکار کنم
فقط نفس نفس می زدم و دعا می کردم کسی بیاد نجاتم بده ولی من به معجزه اعتقاد نداشتم .
یهو یه ایده با سرم زد
رفتم و اسباب بازی قدیمی میمون اهنگ خونی که تو ۸ سالگی تهیونگ بهم داده بود رو برداشتم
و زیر پتو گذاشتم و روشنش کردم
پتو رو جوری فرم دادم انگار یکی زیرش خوابیده و داره میلرزه
بعد سیم شارژر بلندم و نصفش کردم رو برداشتم و رفتم بالا ی کمدم
کمد و تخت خیلی به هم نزدیک بودم
منتظر شدم
خاله گوشه در رو سوراخ کرد و دستش رو کرد تو
دستش پر از خورده چوب و خون بود
اینقدر دستش رو چرخوند تا خورد به دستگیره و در رو باز کرد و اومد تو
تمام بدنش شده بود چوب و خرده شیشه
با لبخند رفت و پتو رو برداشت
وقتی میمون رو دید اخم روی صورتش پدیدار شد
میمون:🎶 آفرین بچه ی خوب و نازنین/میای بازم بازی کنیم؟🎶
وقتی سرم رو برگردوند و منو دید
سریع از بالای کمد پریدم روش و چاقو رو گرفتم و دست و پاش رو بستم
و رفتم تو هال و زنگ زدم پلیس
پام بعد اونا اومدن و اونو بردن
توی ماشین دستاش رو باز کردن
اون مظلومانه بهم زل زده بود
گفت : ببخشید جونگکوک ولی اون همه چیز رو
و یهو همون چاقو رو در اورد که احتمالا یواشکی دوباره برداشته بودش
و قبل از هر حرکتی خون کل ماشین رو گرفت
۷.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.