پارت۷:)
پارت۷:)
جونگ کوک که عادت نداشت با غریبه ها حرف بزنه با نگرانی جوابش رو داد:
-سلام!
پسر با لبخند پرسید:
+بذار حدس بزنم، تو دانش اموز انتقالی هستی مگه نه؟
-آره، خودمم...
+خب... بچه ها میگن که اگه تو حداقل یه دوست تو روز اولت پیدا کنی
یعنی تا آخر سال رو به خوبی میتونی بگذرونی...
پسر جوری این حرف رو زد که انگار از همه چی خبر داشت!
- آها.. که اینطور...
پسر دستش رو به سمت جونگ کوک دراز کرد:
+جیمین...
- ها؟!
+ پارک جیمین ..اسممه!
و نشست رو صندلی خالیِ پشت جونگ کوک
-آها...
بالاخره منظورش رو فهمید و جوابش رو داد:
- جونگ کوک، اسمم جئون جونگ کوکه...
با هم دست دادن و کمی با هم صحبت کردن تا بیشتر با هم آشنا شن
.......
چند دقیقه بعد در کلاس باز شد همه یکدفعه ساکت شدن و سعی کردن
بشینن سر جاشون جونگ کوک برگشت و دید که مشاور کلاس جلوی
کلاس ایستاده.
جونگ کوک سرش رو برد طرف جیمین و آهسته گفت:
- پس بعدا میبینمت...
+خب بچه ها، بشینید سر جاتون
معلم تکه گچی برداشت و رو تخته اسم خودش رو نوشت
+ سَن سِئونگ دوک....
گفت و نوشتنش رو تموم کرد:
+این اسم منه و قراره کل سال تحصیلی مشاور شما باشم.
با توضیحات کوتاهی از طرز اداره ی کلاسش و قوانین و مقررات کلاس شروع کرد قرار بود دبیر فیزیکشون هم باشه.
بعد از اینکه حرفهاش تموم شد تصمیم گرفت نگاهی به لیست کلاس
بندازه و حضور و غیاب رو انجام بده. دونه به دونه مشغول صدا زدن
دانش اموزها شد که یه هویی در چرخی خورد و باز شد جَو کلاس یکدفعه
سنگین و وحشتدزده شد جونگکوک به وی که وارد کلاس شده و در رو
کنارش بسته بود زل زد کوله پشتیش از یه شونش آویزون بود و
لباسهاش هم حسابی بهمریخته و نامرتب بود
آقای دوک گفت:
+ اوه شما باید کیم تـِهـ....
+وی...
پرید وسط حرف مشاور:
+ اسمم ویه...
آقای دوک لبخند تمسخر امیزی زد:
-که اینطور وی... چرا دیر کردی؟
وی به طرفش رفت و تکه کاغذی رو به سمتش گرفت وقتی آقای دوک
مشغول خوندن کاغذ بود، بچهای کلاس شروع کردن به پچذپچ کردن
کاری از دست جونگکوک برنمیومد ولی سعی کرد متوجه حرفهایی
که دوتا دختر جلوییش آروم بین خودشون رد و بدل میکردن بشه:
اومـــو دیدی صبح چجوری وسط جلسه معارفه وارد سالن شد؟!
آره دیدم! دختر تقریبا با صدای جیغ مانندی جواب داد و در ادامش گفت:
-شنیدم که بلافاصله بعد از جلسه خواستن بره دفتر مدیر
دختر کناریش در حالی که معلوم بود نفسش داره میگیره گفت:
-باورم نمیشه با ما تو یک کلاس باشه!
اونا به نگاه کردنشون به وی ادامه دادن ولی جونگکوک متوجه شد که چندتا پسر یکم با فاصله از خودش دارن دربارهش حرف میزنن حواسش
رو جمعِ حرفهای اونا کرد:
لایک و نظرا کم شده🙁
شاید دیگه ادامشو ندم🙁
جونگ کوک که عادت نداشت با غریبه ها حرف بزنه با نگرانی جوابش رو داد:
-سلام!
پسر با لبخند پرسید:
+بذار حدس بزنم، تو دانش اموز انتقالی هستی مگه نه؟
-آره، خودمم...
+خب... بچه ها میگن که اگه تو حداقل یه دوست تو روز اولت پیدا کنی
یعنی تا آخر سال رو به خوبی میتونی بگذرونی...
پسر جوری این حرف رو زد که انگار از همه چی خبر داشت!
- آها.. که اینطور...
پسر دستش رو به سمت جونگ کوک دراز کرد:
+جیمین...
- ها؟!
+ پارک جیمین ..اسممه!
و نشست رو صندلی خالیِ پشت جونگ کوک
-آها...
بالاخره منظورش رو فهمید و جوابش رو داد:
- جونگ کوک، اسمم جئون جونگ کوکه...
با هم دست دادن و کمی با هم صحبت کردن تا بیشتر با هم آشنا شن
.......
چند دقیقه بعد در کلاس باز شد همه یکدفعه ساکت شدن و سعی کردن
بشینن سر جاشون جونگ کوک برگشت و دید که مشاور کلاس جلوی
کلاس ایستاده.
جونگ کوک سرش رو برد طرف جیمین و آهسته گفت:
- پس بعدا میبینمت...
+خب بچه ها، بشینید سر جاتون
معلم تکه گچی برداشت و رو تخته اسم خودش رو نوشت
+ سَن سِئونگ دوک....
گفت و نوشتنش رو تموم کرد:
+این اسم منه و قراره کل سال تحصیلی مشاور شما باشم.
با توضیحات کوتاهی از طرز اداره ی کلاسش و قوانین و مقررات کلاس شروع کرد قرار بود دبیر فیزیکشون هم باشه.
بعد از اینکه حرفهاش تموم شد تصمیم گرفت نگاهی به لیست کلاس
بندازه و حضور و غیاب رو انجام بده. دونه به دونه مشغول صدا زدن
دانش اموزها شد که یه هویی در چرخی خورد و باز شد جَو کلاس یکدفعه
سنگین و وحشتدزده شد جونگکوک به وی که وارد کلاس شده و در رو
کنارش بسته بود زل زد کوله پشتیش از یه شونش آویزون بود و
لباسهاش هم حسابی بهمریخته و نامرتب بود
آقای دوک گفت:
+ اوه شما باید کیم تـِهـ....
+وی...
پرید وسط حرف مشاور:
+ اسمم ویه...
آقای دوک لبخند تمسخر امیزی زد:
-که اینطور وی... چرا دیر کردی؟
وی به طرفش رفت و تکه کاغذی رو به سمتش گرفت وقتی آقای دوک
مشغول خوندن کاغذ بود، بچهای کلاس شروع کردن به پچذپچ کردن
کاری از دست جونگکوک برنمیومد ولی سعی کرد متوجه حرفهایی
که دوتا دختر جلوییش آروم بین خودشون رد و بدل میکردن بشه:
اومـــو دیدی صبح چجوری وسط جلسه معارفه وارد سالن شد؟!
آره دیدم! دختر تقریبا با صدای جیغ مانندی جواب داد و در ادامش گفت:
-شنیدم که بلافاصله بعد از جلسه خواستن بره دفتر مدیر
دختر کناریش در حالی که معلوم بود نفسش داره میگیره گفت:
-باورم نمیشه با ما تو یک کلاس باشه!
اونا به نگاه کردنشون به وی ادامه دادن ولی جونگکوک متوجه شد که چندتا پسر یکم با فاصله از خودش دارن دربارهش حرف میزنن حواسش
رو جمعِ حرفهای اونا کرد:
لایک و نظرا کم شده🙁
شاید دیگه ادامشو ندم🙁
۱۷.۷k
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.