عمارت سیاه (پارت ۲۳)
تهیونگ: خب بگو
نامجون : به تو
تهیونگ: به من مشکوکی
تک خنده ای کردم
چرا مگه چیکار کردم
نامجون: زشت شدیا
تهیونگ: برو بابا نصفه شبی واسه من قصه میگه
نامجون : ببخشیداا عه خب حالا خسته ای بریم بخوابیم فردا کوک و جیمین میان
تهیونگ: اوک
رفتیم بالا اون رفت سمت اتاق خودشون منم رفتم سمت اتاقمون کنار ا/ت دراز کشیدم از پشت بغلش کردم که کم کم خوابم برد
ا/ت
با برخورد نور به صورتم بیدار شدم دستای تهیونگ از دور کمرم باز کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین سمت سالن پذیرایی جولیا و برادر تهیونگ رو کاناپه نشسته بودند و حرف میزدند وقتی متوجه من شدند حرفشون و قطع کردند
ا/ت : سلام
جولیا و نامجون جوابمو دادند بعدش جولیا آمد سمتم و دستم گرفت از تو آشپزخونه دو تا قهوه برداشت رفتیم سمت حیاط
جولیا : خب خیلی دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم درباره خودت بگو نه وایسا بزار من اول بگم خب من از بچگی تو آمریکا بزرگ شدم پدر و مادرم بخاطر کار رفتند اونجا و تو دانشگاه با نامجون اشنا شدم و عاشق هم شدیم تو با تهیونگ کجا آشنا شدی
ا/ت
چی میگفتم بگم که اون من و برده خودش کرد بگم اصلا بین ما عشق نیست
جولیا : ا/ت ؟ کجاییی
ا/ت : ها....چی .. آهان خب راستش بیرون همو دیدیم
جولیا : آهان
با جولیا کلی حرف زدیم و خندیدیم بعدش رفتم سمت اتاق در و باز کردم دیدم تهیونگ رو تخت نشسته با دیدنش نفسم حبس شد
خیلی عصبی داشت نگام میکرد
آمد سمتم از موهام گرفت
تهیونگ : کی به تو اجازه داد پاتو از این اتاق بزاری بیرون ها (داد)
ا/ت : .....
نامجون : به تو
تهیونگ: به من مشکوکی
تک خنده ای کردم
چرا مگه چیکار کردم
نامجون: زشت شدیا
تهیونگ: برو بابا نصفه شبی واسه من قصه میگه
نامجون : ببخشیداا عه خب حالا خسته ای بریم بخوابیم فردا کوک و جیمین میان
تهیونگ: اوک
رفتیم بالا اون رفت سمت اتاق خودشون منم رفتم سمت اتاقمون کنار ا/ت دراز کشیدم از پشت بغلش کردم که کم کم خوابم برد
ا/ت
با برخورد نور به صورتم بیدار شدم دستای تهیونگ از دور کمرم باز کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین سمت سالن پذیرایی جولیا و برادر تهیونگ رو کاناپه نشسته بودند و حرف میزدند وقتی متوجه من شدند حرفشون و قطع کردند
ا/ت : سلام
جولیا و نامجون جوابمو دادند بعدش جولیا آمد سمتم و دستم گرفت از تو آشپزخونه دو تا قهوه برداشت رفتیم سمت حیاط
جولیا : خب خیلی دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم درباره خودت بگو نه وایسا بزار من اول بگم خب من از بچگی تو آمریکا بزرگ شدم پدر و مادرم بخاطر کار رفتند اونجا و تو دانشگاه با نامجون اشنا شدم و عاشق هم شدیم تو با تهیونگ کجا آشنا شدی
ا/ت
چی میگفتم بگم که اون من و برده خودش کرد بگم اصلا بین ما عشق نیست
جولیا : ا/ت ؟ کجاییی
ا/ت : ها....چی .. آهان خب راستش بیرون همو دیدیم
جولیا : آهان
با جولیا کلی حرف زدیم و خندیدیم بعدش رفتم سمت اتاق در و باز کردم دیدم تهیونگ رو تخت نشسته با دیدنش نفسم حبس شد
خیلی عصبی داشت نگام میکرد
آمد سمتم از موهام گرفت
تهیونگ : کی به تو اجازه داد پاتو از این اتاق بزاری بیرون ها (داد)
ا/ت : .....
۱۸.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.