P44
P44
+ چقدر تو زیبا شدی پرنسس.
_ واقعا؟ ممنون.
تهیونگ با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش میکرد ولی دختر غرق در اتاق بزرگ بود. معماری اون اتاق شاهکار بود. حاضر بود قسم بخوره یکی از قشنگ ترین معماری هایی بود که میشد دید. اگر برمیگشت به زمان خودش حتما به دیدن همچین عمارت باشکوهی میرفت. زمانی به خودش اومد که نفس های گرم تهیونگ رو روی گردنش احساس کرد. تهیونگ از پشت بغلش کرده بود و دستاشو دور کمر باریک معشوقش حلقه کرده بود و سرشو تو گردنش فرو برده بود: دوست دارم.
دختر برگشت و به چشم های مشتاق تهیونگ نگاه کرد: منم همینطور:)
تهیونگ دخترو به خودش چسبوند. تا جایی که نفس های گرمشون تو صورت هم میخورد: نظرت درمورد عشق بازی چیه؟
الیزا با تعجب سرشو عقب برد و پرسید: یعنی چی ؟؟
مشغول فکر شد: عشق بازی عشق بازی عشق بازی یعنی چی؟ خب من کلی کتاب خوندم که رویداد هاش توی قرن 1۹ بوده عشق بازی یعنی چ.......( بچه ها این پاراگراف تو ذهن الیزاعه)
الیزا که منظور تهیونگ و فهمید از بغلش بیرون اومد و مشغول کتک زدنش شد: هیییی تو خجالت نمیکشیییی؟؟؟
+ خب تحمل زیباییت خیلی سخته. تو رویایی هستی.
الیزا لبخندی زد و روی تخت نشست: میدونم.
شروع کرد به خندیدن.
تهیونگ با دیدن معشوقش لبخند زیبا و دلگرم کننده ای زد. تمام زندگیش توی همین لبخند ها خلاصه میشد: به چی میخندی؟
الیزا در حین خنده گفت: دقیقا... مثل بچه ها شدی. انگار که یه چیزی میخواد و اصرار به داشتنش دارن.
تهیونگ لبخند مردونه ای زد و دکمه ی یقشو باز کرد و با قدم های محکمی به دختر نزدیک شد: پس خواستم و برآورده کن.
سریع روی الیزا خیمه زد و حتی فرصت فکر کردن هم بهش نداد. اون لحظه فقط فقط تنها چیزی که بهش نیاز داشت تن ظریف این دختر بود. میتونست برای تک تک جزئیاتش بمیره. چشماش ، لباش ، بینیش، دستاش، دور کمرش و .........
خب همانطور که دیدید
ادمین بازگشت.
و خبرهای خوب تو راهه
منتظر لایک و کامنتاتون هستمم💕🥺
+ چقدر تو زیبا شدی پرنسس.
_ واقعا؟ ممنون.
تهیونگ با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش میکرد ولی دختر غرق در اتاق بزرگ بود. معماری اون اتاق شاهکار بود. حاضر بود قسم بخوره یکی از قشنگ ترین معماری هایی بود که میشد دید. اگر برمیگشت به زمان خودش حتما به دیدن همچین عمارت باشکوهی میرفت. زمانی به خودش اومد که نفس های گرم تهیونگ رو روی گردنش احساس کرد. تهیونگ از پشت بغلش کرده بود و دستاشو دور کمر باریک معشوقش حلقه کرده بود و سرشو تو گردنش فرو برده بود: دوست دارم.
دختر برگشت و به چشم های مشتاق تهیونگ نگاه کرد: منم همینطور:)
تهیونگ دخترو به خودش چسبوند. تا جایی که نفس های گرمشون تو صورت هم میخورد: نظرت درمورد عشق بازی چیه؟
الیزا با تعجب سرشو عقب برد و پرسید: یعنی چی ؟؟
مشغول فکر شد: عشق بازی عشق بازی عشق بازی یعنی چی؟ خب من کلی کتاب خوندم که رویداد هاش توی قرن 1۹ بوده عشق بازی یعنی چ.......( بچه ها این پاراگراف تو ذهن الیزاعه)
الیزا که منظور تهیونگ و فهمید از بغلش بیرون اومد و مشغول کتک زدنش شد: هیییی تو خجالت نمیکشیییی؟؟؟
+ خب تحمل زیباییت خیلی سخته. تو رویایی هستی.
الیزا لبخندی زد و روی تخت نشست: میدونم.
شروع کرد به خندیدن.
تهیونگ با دیدن معشوقش لبخند زیبا و دلگرم کننده ای زد. تمام زندگیش توی همین لبخند ها خلاصه میشد: به چی میخندی؟
الیزا در حین خنده گفت: دقیقا... مثل بچه ها شدی. انگار که یه چیزی میخواد و اصرار به داشتنش دارن.
تهیونگ لبخند مردونه ای زد و دکمه ی یقشو باز کرد و با قدم های محکمی به دختر نزدیک شد: پس خواستم و برآورده کن.
سریع روی الیزا خیمه زد و حتی فرصت فکر کردن هم بهش نداد. اون لحظه فقط فقط تنها چیزی که بهش نیاز داشت تن ظریف این دختر بود. میتونست برای تک تک جزئیاتش بمیره. چشماش ، لباش ، بینیش، دستاش، دور کمرش و .........
خب همانطور که دیدید
ادمین بازگشت.
و خبرهای خوب تو راهه
منتظر لایک و کامنتاتون هستمم💕🥺
۸.۷k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.