sun and moon
صدای در، اونو از افکارش بیرون کشید. اروم در رو باز کرد اما با دیدن پسری که حتی توی پیراهن سفید بیمارستان هم کیوت به نظر میرسه، سوپرایز شد: تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه بدت نمیاد، میتونم بیام داخل؟
هیونجین جواب داد: چرا میخوای بیای تو اتاقم؟
اون فقط یکم احساس بدی نسبت به کسی که به نظر میرسید ازش خیلی کوچیکتره و میخواد باهاش صمیمی بشه، داشت.
-راستی..تو تنها کسی هستی که هم سن و سال منه. تمام افراد اینجا پیرزن و پیرمرد هایی هستن که مدام میخوان نصیحتم کنن. -خیلی خب بیا تو
وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست.
-تو چرا توی بیمارستانی؟
اوه این سوال..سوالی که ازش متنفر بود.
-ترومای بچگی به علاوه آزار جسمی.
-بیخیال، اینکه چیزی نیست، تو باید خوشحال باشی
پسر از جاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه. هیونجین نیمخواست که اون بره، میخواست به صحبت باهاش ادامه بده و باهاش وقت بگذرونه:هی صبر کن.
-چیشده؟
-تو نباید انقدر زود بری
فلیکس سرش رو تکون داد و گفت: اوه نه، من از صحبت کردن باهات لذت میبرم، وقت یادم رفت ماسک بزنم، الان برمیگردم
ناگهان متوجه چیزی شد. اون حتی اسمش رو هم نمیدونست. بهتر بود وقتی که اومد اسمش رو ازش بپرسه.
چند دقیقه بعد، اون با ماسک وارد شد.
-فکر نمیکنی ماسک زدن زیاده رویه؟
-من..مجبورم
تو فکر فرو رفت، چرا مجبور بود همیشه ماسک بزنه؟ : دلیلی داره؟
-نقص در سیستم ایمنی، این دلیلیه که تقریبا از وقتی به دنیا اومدم توی بیمارستان بودم.
( افرادی که این مشکل رو دارن باید توی یک اتاق کاملا بهداشتی باشن چون اگه یه میکروب خیلی ضعیف هم وارد بدنشون بشه، احتمال زنده موندنشون کمه.)
احساس بدی درموردش داشت. اون مجبور بود بیشتر زندگیش رو تو بيمارستان بگذرونه. اون یکم احساس عصبانیت میکرد: چطوری از این وضعیت خسته نمیشی؟ بیرون نری، با کسی ارتباط نگیری، همیشه ماسک بزنی.
-تو_تو چرا عصبانی هستی؟
دلیلیش رو نمیدونست. نمیدونست چرا احساس عصبانیت بهش دست داد. شاید چون این حق اون پسر نبود: بیخیال. بیا دیگه درموردش حرف نزنیم
-درسته..تو چند سالته؟
-۱۸، سال دیگه ۱۹ سالم میشه، و تو چند سالته؟
حدس میزد ۱۴ یا ۱۵ سالش باشه.
-من ۱۶ سالمه، چند هفته ی دیگه ۱۷ سالم میشه
چشماش از شنیدن سنش، از تعجب گشاد شد.
-و اسمت چیه؟
-من هیونجینم. و تو؟
دوباره لبخند گرمش رو تحویل هیونجین داد و گفت: من فلیکسم
" قشنگه..قشنگترین اسم توی دنیا همینه"
سعی میکرد صدای درونش که واقعیت رو بهش یادآوری میکرد رو ساکت کنه. واقعیت این بود که تقریبا عاشقش شده بود..
-اگه بدت نمیاد، میتونم بیام داخل؟
هیونجین جواب داد: چرا میخوای بیای تو اتاقم؟
اون فقط یکم احساس بدی نسبت به کسی که به نظر میرسید ازش خیلی کوچیکتره و میخواد باهاش صمیمی بشه، داشت.
-راستی..تو تنها کسی هستی که هم سن و سال منه. تمام افراد اینجا پیرزن و پیرمرد هایی هستن که مدام میخوان نصیحتم کنن. -خیلی خب بیا تو
وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست.
-تو چرا توی بیمارستانی؟
اوه این سوال..سوالی که ازش متنفر بود.
-ترومای بچگی به علاوه آزار جسمی.
-بیخیال، اینکه چیزی نیست، تو باید خوشحال باشی
پسر از جاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه. هیونجین نیمخواست که اون بره، میخواست به صحبت باهاش ادامه بده و باهاش وقت بگذرونه:هی صبر کن.
-چیشده؟
-تو نباید انقدر زود بری
فلیکس سرش رو تکون داد و گفت: اوه نه، من از صحبت کردن باهات لذت میبرم، وقت یادم رفت ماسک بزنم، الان برمیگردم
ناگهان متوجه چیزی شد. اون حتی اسمش رو هم نمیدونست. بهتر بود وقتی که اومد اسمش رو ازش بپرسه.
چند دقیقه بعد، اون با ماسک وارد شد.
-فکر نمیکنی ماسک زدن زیاده رویه؟
-من..مجبورم
تو فکر فرو رفت، چرا مجبور بود همیشه ماسک بزنه؟ : دلیلی داره؟
-نقص در سیستم ایمنی، این دلیلیه که تقریبا از وقتی به دنیا اومدم توی بیمارستان بودم.
( افرادی که این مشکل رو دارن باید توی یک اتاق کاملا بهداشتی باشن چون اگه یه میکروب خیلی ضعیف هم وارد بدنشون بشه، احتمال زنده موندنشون کمه.)
احساس بدی درموردش داشت. اون مجبور بود بیشتر زندگیش رو تو بيمارستان بگذرونه. اون یکم احساس عصبانیت میکرد: چطوری از این وضعیت خسته نمیشی؟ بیرون نری، با کسی ارتباط نگیری، همیشه ماسک بزنی.
-تو_تو چرا عصبانی هستی؟
دلیلیش رو نمیدونست. نمیدونست چرا احساس عصبانیت بهش دست داد. شاید چون این حق اون پسر نبود: بیخیال. بیا دیگه درموردش حرف نزنیم
-درسته..تو چند سالته؟
-۱۸، سال دیگه ۱۹ سالم میشه، و تو چند سالته؟
حدس میزد ۱۴ یا ۱۵ سالش باشه.
-من ۱۶ سالمه، چند هفته ی دیگه ۱۷ سالم میشه
چشماش از شنیدن سنش، از تعجب گشاد شد.
-و اسمت چیه؟
-من هیونجینم. و تو؟
دوباره لبخند گرمش رو تحویل هیونجین داد و گفت: من فلیکسم
" قشنگه..قشنگترین اسم توی دنیا همینه"
سعی میکرد صدای درونش که واقعیت رو بهش یادآوری میکرد رو ساکت کنه. واقعیت این بود که تقریبا عاشقش شده بود..
۲۸۵
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.