♡ᵖᵃʳᵗ/𝟏𝟎♡
دیگه اون عمارت سوت و کور نبود دیگه ساکت نبود دیگه صدای سرد تهیونگ نبود پر بود از خنده های شیرین یه دختر 13که الان 18 سالش شده بود
خیلی عجیب بود
عجیب بود که دختر 13ساله به اون تاریکی خاتمه داد
عجیب بود که یه دختر براي تهیونگی که بزرگترین آدما جلوش سرخم میکنن شاخ و شونه میکشه
عجیب بود تهیونگی که قلبش یخ زده بود سیاه شده بود دوباره میخندید
خیلی عجیب بود
مثل همیشه با لبخندی که این همه سال مخفیف کرده بود از پشت پنجره به دختر شیطونی که درحال کمک به آجوما بود و اما شیطنتش گل کرده بود نگاه میکرد
یاد روزی افتاد که براي اولين بار زیر نور ماه توی اون اتاق پرورشگاه صورت زیباش رو دید
وقتی برای اولین بار توی دادگاه سمتش دوید و بغلش کرد و اولین بوسه رو روی گونه اش کاشت و شهدادت داد
وقتی عصبانی بود بجای سکس به ایملدا پنها برد و با خصوصیات کیوت خودش حالش رو خوب کرد
وقتی برای اولینبار از ته دل باعث خنده اش شد
وقتی اولین بار سرش داد زد و به جبران آشتیش باهم رفتن شهربازی
حالش کنار اون دختر کوچولو فرق داشت انگار خوشحالترین آدم روی زمين اون بود
بار رفت، تا صبح بیرون خونه موندن، الکل خوردن، سرد بودن و خیلی چیزای دیگه رو ممنوع کرده بود
حق نداشت بار بره مثل قدیم باشه چون الان یه نفر و داشت که نگرانش بشه
حق نداشت با کسی رابطه داشته باشه چون الان به فرشته کوچولو به شدت حسود داشت
از حسش مطمئن بود اما نمیتونست این ریسک رو بکنه
مطمئنا پدرش نمیذاشت که وارث از دختری باشه که نه پدری و مادری داره و نه ثروتی اما بخوبی میدونست که هیچکس براش مثل ایملدا نمیشه
چون تنها کسی بود که صاحب قلبش شده بود....
خیلی عجیب بود
عجیب بود که دختر 13ساله به اون تاریکی خاتمه داد
عجیب بود که یه دختر براي تهیونگی که بزرگترین آدما جلوش سرخم میکنن شاخ و شونه میکشه
عجیب بود تهیونگی که قلبش یخ زده بود سیاه شده بود دوباره میخندید
خیلی عجیب بود
مثل همیشه با لبخندی که این همه سال مخفیف کرده بود از پشت پنجره به دختر شیطونی که درحال کمک به آجوما بود و اما شیطنتش گل کرده بود نگاه میکرد
یاد روزی افتاد که براي اولين بار زیر نور ماه توی اون اتاق پرورشگاه صورت زیباش رو دید
وقتی برای اولین بار توی دادگاه سمتش دوید و بغلش کرد و اولین بوسه رو روی گونه اش کاشت و شهدادت داد
وقتی عصبانی بود بجای سکس به ایملدا پنها برد و با خصوصیات کیوت خودش حالش رو خوب کرد
وقتی برای اولینبار از ته دل باعث خنده اش شد
وقتی اولین بار سرش داد زد و به جبران آشتیش باهم رفتن شهربازی
حالش کنار اون دختر کوچولو فرق داشت انگار خوشحالترین آدم روی زمين اون بود
بار رفت، تا صبح بیرون خونه موندن، الکل خوردن، سرد بودن و خیلی چیزای دیگه رو ممنوع کرده بود
حق نداشت بار بره مثل قدیم باشه چون الان یه نفر و داشت که نگرانش بشه
حق نداشت با کسی رابطه داشته باشه چون الان به فرشته کوچولو به شدت حسود داشت
از حسش مطمئن بود اما نمیتونست این ریسک رو بکنه
مطمئنا پدرش نمیذاشت که وارث از دختری باشه که نه پدری و مادری داره و نه ثروتی اما بخوبی میدونست که هیچکس براش مثل ایملدا نمیشه
چون تنها کسی بود که صاحب قلبش شده بود....
۱۷۶.۸k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.