My abortive love p12
تو اون مدت از اتاقش نیومد بیرون منو یوری هم داشتیم عکسای لباسا رو نگا میکردیم که مامان برای شام صدامون زد رفتیم نشستیم پشت میز هر چقد منتظر موندیم ولی یونا نیومد رفتم تو اتاقش دیدم نشسته یه گوشه داره گوشیشو چک میکنه
اوپا:هوییییی گشنمونه ها قصد نداری بیای پایین
یونا:نه میل ندارم
اوپا:نمیشه حداقل باید یه تیکه بخوری
یونا:چرا مثلا؟
اوپا:چون دو روزی میشه چیزی نخوردی
یونا:نفهم میگم گشنم نیس
اوپا:بیا بریم پایین چند ساعته چپیدی تو این اتاق تاریک😑😑
یونا:نمیخوام دیگه
اوپا:میای یا مجبورت کنم؟؟
یونا:مجبورم کن ببینم موفق میشی یا نه؟؟؟؟
اوپا:
سو جون*زد به سرم میدونم کار درستی نبود ولی یونا دیگه داشت رو اعصابم رژه میرفت
یه پارچ رو پر آب کردم و به سمت اتاقش رفتمو بدون هیچ درنگیپارچ رو خالی کردم رو سرش
یونا:یاااااااااااا داری چه غلطی میکنی(شما چطور داد میزنین اینم اونجوری داد زد خودتون تصویرسازی کنین لطفا 😅😂)
سو جون*زود از اتاق اومدم بیرون چون حتی اگه یه دقیقه صب میکردم به چهل و یک قسمت مساوی تقسیمم میکرد
به سمت میز رفتم
÷:چرا یونا داد زد؟؟؟؟؟؟؟ 😳😳😳😳😳😳
اوپا:پدر جان حرف گوش نمیداد یه پارچ آب ریختم رو سرش بفهمه
÷:چیکار کردی؟؟؟؟
یوری:سو جونا چرا اینطوری میکنی؟؟؟ نمیبینی ناخوش احواله
اوپا:حضار گرامی این یونا بیشعور داره لج میکنه نمیشه مث آدم باش حرف زد
*یونا اومد پایین*
یونا:با توعم نمیشه با شوخی حرف زد
اوپا:بی لیاقت
سو جون*متاسفانه یونا ته تغاری بود و هنوز مریض بود اون اتفاق هم که هیچ و الان توجه کل ننه و ددمون روی اون بود ولی از این موضوع ناراحت نیستم و فقط میخوام دوباره برگرده به خودش
وسط شام مامان داشت همینجوری یه سره سرزنشم میکردن و یوری جوری نگام میکرد حس میکردم باید همین الان محو شم که یونا یهو دستاشو کوبید روی میز و از جاش پاشد
یونا:بسه دیگه میزارم زندگیشو کنه همین فردا میرم ازش طلاق میگیرم...
لایکا ۲۵ نشه نمیزارم😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁
اوپا:هوییییی گشنمونه ها قصد نداری بیای پایین
یونا:نه میل ندارم
اوپا:نمیشه حداقل باید یه تیکه بخوری
یونا:چرا مثلا؟
اوپا:چون دو روزی میشه چیزی نخوردی
یونا:نفهم میگم گشنم نیس
اوپا:بیا بریم پایین چند ساعته چپیدی تو این اتاق تاریک😑😑
یونا:نمیخوام دیگه
اوپا:میای یا مجبورت کنم؟؟
یونا:مجبورم کن ببینم موفق میشی یا نه؟؟؟؟
اوپا:
سو جون*زد به سرم میدونم کار درستی نبود ولی یونا دیگه داشت رو اعصابم رژه میرفت
یه پارچ رو پر آب کردم و به سمت اتاقش رفتمو بدون هیچ درنگیپارچ رو خالی کردم رو سرش
یونا:یاااااااااااا داری چه غلطی میکنی(شما چطور داد میزنین اینم اونجوری داد زد خودتون تصویرسازی کنین لطفا 😅😂)
سو جون*زود از اتاق اومدم بیرون چون حتی اگه یه دقیقه صب میکردم به چهل و یک قسمت مساوی تقسیمم میکرد
به سمت میز رفتم
÷:چرا یونا داد زد؟؟؟؟؟؟؟ 😳😳😳😳😳😳
اوپا:پدر جان حرف گوش نمیداد یه پارچ آب ریختم رو سرش بفهمه
÷:چیکار کردی؟؟؟؟
یوری:سو جونا چرا اینطوری میکنی؟؟؟ نمیبینی ناخوش احواله
اوپا:حضار گرامی این یونا بیشعور داره لج میکنه نمیشه مث آدم باش حرف زد
*یونا اومد پایین*
یونا:با توعم نمیشه با شوخی حرف زد
اوپا:بی لیاقت
سو جون*متاسفانه یونا ته تغاری بود و هنوز مریض بود اون اتفاق هم که هیچ و الان توجه کل ننه و ددمون روی اون بود ولی از این موضوع ناراحت نیستم و فقط میخوام دوباره برگرده به خودش
وسط شام مامان داشت همینجوری یه سره سرزنشم میکردن و یوری جوری نگام میکرد حس میکردم باید همین الان محو شم که یونا یهو دستاشو کوبید روی میز و از جاش پاشد
یونا:بسه دیگه میزارم زندگیشو کنه همین فردا میرم ازش طلاق میگیرم...
لایکا ۲۵ نشه نمیزارم😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁
۱۵.۵k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.