فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۲۲
از زبان ا/ت
گفتم : اما...من تو رو نمیخوام از حرفم اصلا مطمئن نبودم فقط گفتم ، یه لحظه مکث کرد و گفت : این دست خودت نیست باید منو بخوای حتی اگر زوری هم باشه باید منو بخوای اینو گفت و رفت باورن نمیشه چرا تسلیم نمیشه ، آجوما گفت : ا/ت لطفاً عصبیش نکن
گفتم : بسه دیگه...چرا اصلا دیدمش...همه اینا تقصیره خودمه خودمم رفتم بالا توی اتاقم
( شب )
از زبان ا/ت
همین که هوا تاریک شد آماده رفتن شدم از پنجره بیرون رو نگاه کردم از پنجره تا حیاط همچین فاصله زیادی نبود میتونم بپرم ولی خیلی نگهبان هست چطوری ازشون رد بشم حالا یه کاریش میکنم
از پنجره پریدم آروم آروم رفتم سمته دیوار که نگهبان دیدتم اما تا اونا بیان من رفتم بیرون دویدم تا رسیدم به خیابون خیلی دور شده بودم از عمارت سمته عمارت خودمون حرکت کردم خیابون یکم خلوت بود برای همین میترسیدم زود پیدام کنن
از زبان کوک
توی اتاق کارم بودم که یه نگهبان اومد و گفت ا/ت فرار کرده خون جلوی چشمام رو گرفت گفتم : از پس یه دختر بر نیومدین
بلند شدم و رفتم پایین کُتَم رو پوشیدم و میخواستم برم که آجوما گفت : جونگ کوک آروم باشی خب ؟ گفتم : همه سعیَم رو میکنم به نگهبانا گفتم : بریم
رفتی سواره ماشینم شدم بقیه نگهبانا هم با ماشین های دیگه اومدن
از زبان ا/ت
با تمام سرعتم میدویدم تا زود برسم اما خوردم به یه نفر و افتادم زمین دستام فکر کنم زخمی شدن وقتی سرم رو بالا گرفتم همون نگهبان هایی رو دیدم که جلوی دره عمارت کوک مونده بودن بلند شدم و برگشتم تا از سمته مخالف برم خیلی ترسیده بودم اگر جونگ کوک پیدام کنه حتما میکشتم ، اما جلوم چند نفر دیگه ظاهر شدن از بین اون چند نفر جونگ کوک اومد بیرون درحالی که داشت دستکش های چرمیه سیاهش رو می پوشید گفت : جایی میرفتی گفتم : دست از سرم بردار ولم کن گفت : فکرشم نکن ا/ت
داشت قدم به قدم میومد سمتم که فوراً فرار کردم رفتم توی یکی از کوچه ها اما... بنبست بود لعنتی حالا چیکار کنم کارَم دیگه تمومه جونگ کوک و آدماش که حولو حوشه ۲۰ نفر میشدن داشتن میومدن سمتم که کوک گفت : دیگه راه فراری نداری از دستم گرفت و کِشون کِشون بردم سمته ماشینش گفتم : ولم کن...جونگ کوک...ول کن نشوندم توی ماشین و گفت : ا/ت بیشتر از اون چیزی که هستم عصبیم نکن
از ترس ساکت شدم و آروم گریه میکردم رسیدیم به عمارت دوباره دستم و گرفت و پشته خودش می کِشوندم رفتیم داخل که آجوما گفت : پسرم جونگ کوک ولش کن ، اما کوک اصلا به حرفاش توجهی نمیکرد بردم بالا کم مونده بود از پله ها بیوفتم بردم به یه اتاق اما اینجا همون اتاقی نبود که من داخلش بودم پرتم کرد توی اتاق و اومد داخل و در رو قفل کرد صدای آجوما که پشته در بود و داد میزدو با دستش میکوبید به در رو میگفت : جونگ کوک
خمارییی🤪
گفتم : اما...من تو رو نمیخوام از حرفم اصلا مطمئن نبودم فقط گفتم ، یه لحظه مکث کرد و گفت : این دست خودت نیست باید منو بخوای حتی اگر زوری هم باشه باید منو بخوای اینو گفت و رفت باورن نمیشه چرا تسلیم نمیشه ، آجوما گفت : ا/ت لطفاً عصبیش نکن
گفتم : بسه دیگه...چرا اصلا دیدمش...همه اینا تقصیره خودمه خودمم رفتم بالا توی اتاقم
( شب )
از زبان ا/ت
همین که هوا تاریک شد آماده رفتن شدم از پنجره بیرون رو نگاه کردم از پنجره تا حیاط همچین فاصله زیادی نبود میتونم بپرم ولی خیلی نگهبان هست چطوری ازشون رد بشم حالا یه کاریش میکنم
از پنجره پریدم آروم آروم رفتم سمته دیوار که نگهبان دیدتم اما تا اونا بیان من رفتم بیرون دویدم تا رسیدم به خیابون خیلی دور شده بودم از عمارت سمته عمارت خودمون حرکت کردم خیابون یکم خلوت بود برای همین میترسیدم زود پیدام کنن
از زبان کوک
توی اتاق کارم بودم که یه نگهبان اومد و گفت ا/ت فرار کرده خون جلوی چشمام رو گرفت گفتم : از پس یه دختر بر نیومدین
بلند شدم و رفتم پایین کُتَم رو پوشیدم و میخواستم برم که آجوما گفت : جونگ کوک آروم باشی خب ؟ گفتم : همه سعیَم رو میکنم به نگهبانا گفتم : بریم
رفتی سواره ماشینم شدم بقیه نگهبانا هم با ماشین های دیگه اومدن
از زبان ا/ت
با تمام سرعتم میدویدم تا زود برسم اما خوردم به یه نفر و افتادم زمین دستام فکر کنم زخمی شدن وقتی سرم رو بالا گرفتم همون نگهبان هایی رو دیدم که جلوی دره عمارت کوک مونده بودن بلند شدم و برگشتم تا از سمته مخالف برم خیلی ترسیده بودم اگر جونگ کوک پیدام کنه حتما میکشتم ، اما جلوم چند نفر دیگه ظاهر شدن از بین اون چند نفر جونگ کوک اومد بیرون درحالی که داشت دستکش های چرمیه سیاهش رو می پوشید گفت : جایی میرفتی گفتم : دست از سرم بردار ولم کن گفت : فکرشم نکن ا/ت
داشت قدم به قدم میومد سمتم که فوراً فرار کردم رفتم توی یکی از کوچه ها اما... بنبست بود لعنتی حالا چیکار کنم کارَم دیگه تمومه جونگ کوک و آدماش که حولو حوشه ۲۰ نفر میشدن داشتن میومدن سمتم که کوک گفت : دیگه راه فراری نداری از دستم گرفت و کِشون کِشون بردم سمته ماشینش گفتم : ولم کن...جونگ کوک...ول کن نشوندم توی ماشین و گفت : ا/ت بیشتر از اون چیزی که هستم عصبیم نکن
از ترس ساکت شدم و آروم گریه میکردم رسیدیم به عمارت دوباره دستم و گرفت و پشته خودش می کِشوندم رفتیم داخل که آجوما گفت : پسرم جونگ کوک ولش کن ، اما کوک اصلا به حرفاش توجهی نمیکرد بردم بالا کم مونده بود از پله ها بیوفتم بردم به یه اتاق اما اینجا همون اتاقی نبود که من داخلش بودم پرتم کرد توی اتاق و اومد داخل و در رو قفل کرد صدای آجوما که پشته در بود و داد میزدو با دستش میکوبید به در رو میگفت : جونگ کوک
خمارییی🤪
۱۴۱.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.