فصل 2 پارت 4
فصل 2 پارت 4
صبح با صدای مادرش از خواب بیدار شد : پسر قشنگم پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
کوک غلتی خورد و صاف سر جاش نشست... درحالی که با پشت دستش چشمهاش رو میمالوند پرسید : مگه ساعت چنده؟
- ساعت هفت و نیمه.
کوک به خودش قیافه پوکر گرفت و با عصبانیت غرید : این الان دیره؟
مادرش لبخندی زد و گفت : معلومه پسرم. میدونی پدرت خوشش نمیاد که از قوانین خونه سرپیچی کنی.
کوک چشمهاش رو چرخوند و گفت : معلومه که میدونم ولی من به اینقدر زود بیدارم شدن عادت ندارم.
آهی کشید و سعی در راضی کردن پسرش بود که بلند شه و برای صرف صبحانه کنار خانواده اش باشه.
بعد از راضی کردن پسرش رفت بیرون و روی مبل مخصوص خودش نشست و عینکش رو زد و شروع به خوندن کتابش کرد...
- صبحانه چیه؟
دستش رو از توی موهاش کشید و به پدرو مادرش که مرتب نشسته بودن و تهیونگی که روی مبل که گوشه ای از خونه بود نشسته و بود.
سلام داد و رفت کنارشون نشست.
مادرش عینکش رو برداشت و گفت : بریم صبحانمون رو بخوریم. پسرا بریم.
جونگکوک تعجب کرده بود که این همون مادری بود که با سردی با تهیونگ حرف میزد ولی الان صداش نرم شده بود...
همه دور هم نشسته بودن و جونگکوک تصمیم گرفت بره پیش تهیونگ بشینه.
چیزی توی گوشش زمزمه کرد و به خوردنش ادامه داد.
پدر کوک در حالی که ماهی اش رو ریز میکرد، گفت : پسرم چه خبر از کارای شرکت؟
- همچی رواله و همه به درستی کاراشونو انجام میدن.
- خوبه که شرکتو سپردم به تو.
- بله این از لطف شماست پدرجان.
- من همیشه به این ادب عالیت احترام میزارم و براش ارزش قائلم... خیله خب ادامه بدین.
باز هم به خوردنشون ادامه دادن....
خب اینم یک پارت دیگه امیدوارم لذت برده باشید پس لایک و کامنت فراموش نشه 🩷
صبح با صدای مادرش از خواب بیدار شد : پسر قشنگم پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
کوک غلتی خورد و صاف سر جاش نشست... درحالی که با پشت دستش چشمهاش رو میمالوند پرسید : مگه ساعت چنده؟
- ساعت هفت و نیمه.
کوک به خودش قیافه پوکر گرفت و با عصبانیت غرید : این الان دیره؟
مادرش لبخندی زد و گفت : معلومه پسرم. میدونی پدرت خوشش نمیاد که از قوانین خونه سرپیچی کنی.
کوک چشمهاش رو چرخوند و گفت : معلومه که میدونم ولی من به اینقدر زود بیدارم شدن عادت ندارم.
آهی کشید و سعی در راضی کردن پسرش بود که بلند شه و برای صرف صبحانه کنار خانواده اش باشه.
بعد از راضی کردن پسرش رفت بیرون و روی مبل مخصوص خودش نشست و عینکش رو زد و شروع به خوندن کتابش کرد...
- صبحانه چیه؟
دستش رو از توی موهاش کشید و به پدرو مادرش که مرتب نشسته بودن و تهیونگی که روی مبل که گوشه ای از خونه بود نشسته و بود.
سلام داد و رفت کنارشون نشست.
مادرش عینکش رو برداشت و گفت : بریم صبحانمون رو بخوریم. پسرا بریم.
جونگکوک تعجب کرده بود که این همون مادری بود که با سردی با تهیونگ حرف میزد ولی الان صداش نرم شده بود...
همه دور هم نشسته بودن و جونگکوک تصمیم گرفت بره پیش تهیونگ بشینه.
چیزی توی گوشش زمزمه کرد و به خوردنش ادامه داد.
پدر کوک در حالی که ماهی اش رو ریز میکرد، گفت : پسرم چه خبر از کارای شرکت؟
- همچی رواله و همه به درستی کاراشونو انجام میدن.
- خوبه که شرکتو سپردم به تو.
- بله این از لطف شماست پدرجان.
- من همیشه به این ادب عالیت احترام میزارم و براش ارزش قائلم... خیله خب ادامه بدین.
باز هم به خوردنشون ادامه دادن....
خب اینم یک پارت دیگه امیدوارم لذت برده باشید پس لایک و کامنت فراموش نشه 🩷
۱.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.