فصل اول::::پارت چهار:::::
فصل اول::::پارت چهار:::::
#ماه_مه_آلود
یونگی:::::
دادم سابقش رو چک کنند...یه دختر پرورشگاهی که توی غرب سئول بیست سال پیش پیدا شده بود...به عکسش که توی مدارک ارسالی از وکیلم بود خیره شدم...چشم و ابروی روشن...موهای تیره...پوست سفید...عجیب بود هیچکس به فرزندی قبولش نکرد. تا 18 سالگی پرورشگاه بود...رشته وکالت توی سئول قبول شد و بخاطر معدل خوب و نمراتش بورسیه شد...کل داستان زندگی این دختر توی این چند خط نوشته شده بود...میدونم لینا چقدر دل نازکه و میترسم از این همه پولی که اونجا خرج و مصرف کرده مربوط به همین مها باشه.
حالام که میاردش اینجا...از بابت پسرا خیالم راحت بود...اما سه ماه یعنی سه تا ماه کامل و سه تا جنگل انبوه وحشی...
سرم درد گرفته بود.رویا ، رویا هرچی میکشم از دست این ته تغاری ناناز خانوادست...به عکس مامان و بابا روی میز کارم نگاه کردم...مخفی کردن همه چی توی سه ماه کار سختیه، اما به شادی لینا میارزه. باید همه حواسم به این دختره باشه تا از لینا و محبتش سو استفاده نکنه...اگه غیر از این باشه براش بد تموم میشه.
صدای در اومد و چند لحظه بعد نامجون اومد تو " برای فردا هواپیما رو میخوای؟ "
بلند شدم و رفتم کنار پنجره "اره"
"اما برا چی ؟"
"برم دنبال جوجه "
"خب چرا با"...
"آخه داره با مها میاد "
سوت زد و گفت "همون خوشگله "
با لحن و فیس جدی برگشتم سمتش " نامجون به جیمین و جیهوپ هم بگو، دست از پا خطا کنین..."
پرید وسط حرفم " آروم. آروم یونگی. حله داداش. شوخی بود...حواسمون هست"
مها::::
لینا کل شب رو داشت برای مهمونی لباس و آرایش مدل مو انتخاب میکرد...اوایل به منم اصرار کرد و یادش اومد که من هیچ رقمه اینجا ها نمیرم...برای منم خیلی تفریحا مجاز نیست...همین که بفهمن پرورشگاهیم هزاران عیب و ایراد ازم در میارن...یه قدم زدن حالمو بهتر کرد...اماده شدم تا برم یه جفت کفش تابستونه و یه دامن و شومیز لازمم بود...اما پولم که رسید چیزای بیشتریم میگیرم. پولی که ماهانه من میگرفتم پول تو جیبی یه هفته لینا هم نمیشد ولی خب من دو سالی میشه دارم با این روند ادامه میدم و تونستم همه چیز رو حفظ کنم...تابستون قرار بود کار دانشجویی بردارم ولی خب با این تصمیم لینا کلا همه چی زیر و رو شد...اما از یه طرف چون خونه ی لینا بودم کرایه ی خوابگاه و خورد و خوراک حذف میشد که خودش برد حساب بود. تو دلم به افکارم خندیدم.اگه لینا بدونه با این سه ماه چه لطف بزرگی به حساب بانکی من میکنه.
لینا داشت موهاشو اتو میکشید و ازم پرسید " کجا مها؟ "
" با اجازه برم یکم خرید "
" شب میای دیگه؟ حاضریمو میزنی؟ "
" باش.ولی مواظب باشیا "
با این حرفم خندید " یااااا اونا باید مواظب باشن "
#ادامه_پست_بعد
#ماه_مه_آلود
یونگی:::::
دادم سابقش رو چک کنند...یه دختر پرورشگاهی که توی غرب سئول بیست سال پیش پیدا شده بود...به عکسش که توی مدارک ارسالی از وکیلم بود خیره شدم...چشم و ابروی روشن...موهای تیره...پوست سفید...عجیب بود هیچکس به فرزندی قبولش نکرد. تا 18 سالگی پرورشگاه بود...رشته وکالت توی سئول قبول شد و بخاطر معدل خوب و نمراتش بورسیه شد...کل داستان زندگی این دختر توی این چند خط نوشته شده بود...میدونم لینا چقدر دل نازکه و میترسم از این همه پولی که اونجا خرج و مصرف کرده مربوط به همین مها باشه.
حالام که میاردش اینجا...از بابت پسرا خیالم راحت بود...اما سه ماه یعنی سه تا ماه کامل و سه تا جنگل انبوه وحشی...
سرم درد گرفته بود.رویا ، رویا هرچی میکشم از دست این ته تغاری ناناز خانوادست...به عکس مامان و بابا روی میز کارم نگاه کردم...مخفی کردن همه چی توی سه ماه کار سختیه، اما به شادی لینا میارزه. باید همه حواسم به این دختره باشه تا از لینا و محبتش سو استفاده نکنه...اگه غیر از این باشه براش بد تموم میشه.
صدای در اومد و چند لحظه بعد نامجون اومد تو " برای فردا هواپیما رو میخوای؟ "
بلند شدم و رفتم کنار پنجره "اره"
"اما برا چی ؟"
"برم دنبال جوجه "
"خب چرا با"...
"آخه داره با مها میاد "
سوت زد و گفت "همون خوشگله "
با لحن و فیس جدی برگشتم سمتش " نامجون به جیمین و جیهوپ هم بگو، دست از پا خطا کنین..."
پرید وسط حرفم " آروم. آروم یونگی. حله داداش. شوخی بود...حواسمون هست"
مها::::
لینا کل شب رو داشت برای مهمونی لباس و آرایش مدل مو انتخاب میکرد...اوایل به منم اصرار کرد و یادش اومد که من هیچ رقمه اینجا ها نمیرم...برای منم خیلی تفریحا مجاز نیست...همین که بفهمن پرورشگاهیم هزاران عیب و ایراد ازم در میارن...یه قدم زدن حالمو بهتر کرد...اماده شدم تا برم یه جفت کفش تابستونه و یه دامن و شومیز لازمم بود...اما پولم که رسید چیزای بیشتریم میگیرم. پولی که ماهانه من میگرفتم پول تو جیبی یه هفته لینا هم نمیشد ولی خب من دو سالی میشه دارم با این روند ادامه میدم و تونستم همه چیز رو حفظ کنم...تابستون قرار بود کار دانشجویی بردارم ولی خب با این تصمیم لینا کلا همه چی زیر و رو شد...اما از یه طرف چون خونه ی لینا بودم کرایه ی خوابگاه و خورد و خوراک حذف میشد که خودش برد حساب بود. تو دلم به افکارم خندیدم.اگه لینا بدونه با این سه ماه چه لطف بزرگی به حساب بانکی من میکنه.
لینا داشت موهاشو اتو میکشید و ازم پرسید " کجا مها؟ "
" با اجازه برم یکم خرید "
" شب میای دیگه؟ حاضریمو میزنی؟ "
" باش.ولی مواظب باشیا "
با این حرفم خندید " یااااا اونا باید مواظب باشن "
#ادامه_پست_بعد
۲.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.