"ازدواج اجباری" P11
P11
ا/ت : ( تمام حرفارو گوش میکرد و بیشتر قلبش به درد میومد دید که هیچکس حواسش بهش نیست از فرصت استفاده کرد و فرار کرد) *
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
کوک ویو :
.
.
کوک : تو گوه خور کی باشی که بیای به من دستور بدی..؟
تهیونگ : کوک...
کوک : ولم کن ببینم این چی میگه
تهیونگ : جونکوک ا/ت ن.. یست..
همگی : چییی!!!!
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
هیچکس حواسش نبود از تالار عروسی زدم بیرون رفتم سمت ماشین که یکی دهنمو با دستمال گرفت دیگه تاریکی کامل...
.
.
.
.
.
.
( موضوع از این قراره کوک یه دشمن خونی دیگه هم داشت که خودش خبر نداشت اون دشمنم کیه..؟ عموش جوهیون، نگو عموش اشتباه برداشت کرده و فکر کرده کوک پدر خودشو کشته و اینم بخاطر همین میخواد ازش انتقام بگیره)....
.
.
.
.
چشامو باز کردم دیدم تو یه اتاق تاریک و دستامو با زنجیر قفل کردن خواستم بلند شم متوجه دستام شدم صدام یکمی گرفته بود نمیتونستم داد بزنم یکی رو صدا کنم همش میخواستم پاشم ولی نمیتونستم...
.
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : این دختر کجاستتتتتت....!!!!
تهیونگ : اروم باش کوک باید ارامش خودمون رو حفظ کنیم...
کوک : میدونستم فرار میکنه باید مواظبش میبودم..
تهیونگ : پیداش میکنیم...
.
.
.
داشتم از حرص خفه میشدم که یکی وارد اتاقم شد اولش نشناختمش ولی بعد که یکم خیره شدم بهش متوجه شدم عمومه... بهش توجهی نکردم اومد نشست جلوم...
.
.
.
.
جوهیون : سلام پسر داداشم...
کوک : من نگفتم بشینی..
جوهیون : اینجا خونه ی داداشمه باید از تو اجازه بگیرم..؟
کوک : خفههه شو عوضی اونقد اسم پدر منو به زبونت نیار....!!!!!
جوهیون : عو اروم... فک کنم زنتو گم کردی اره..؟
کوک : چی میگی..؟ تو از کجا خبر داری..؟!!!
جوهیون : دختر بیچاره الان کلی بهش تحمت زدی فرار کرده وایی..
کوک : کجاست..؟ کجا بردیش ازادش کننن....
جوهیون : صبر کن یعنی انقد برات مهمه..؟
کوک : اگه بلایی سرش بیاد میکشمت پاشو گمشو از خونممم...!!!!
جوهیون : خود دانی...
.
.
.
.
.
پایان پارت 11
برا پارت بعدی نظر بدید که میخواید این داستان رو ادامه بدم یا نه چون حمایت نمیکنید و منم ناامید از این... این پارت رو کم نوشتم خودم تا مشخص شه..
ا/ت : ( تمام حرفارو گوش میکرد و بیشتر قلبش به درد میومد دید که هیچکس حواسش بهش نیست از فرصت استفاده کرد و فرار کرد) *
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
کوک ویو :
.
.
کوک : تو گوه خور کی باشی که بیای به من دستور بدی..؟
تهیونگ : کوک...
کوک : ولم کن ببینم این چی میگه
تهیونگ : جونکوک ا/ت ن.. یست..
همگی : چییی!!!!
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
هیچکس حواسش نبود از تالار عروسی زدم بیرون رفتم سمت ماشین که یکی دهنمو با دستمال گرفت دیگه تاریکی کامل...
.
.
.
.
.
.
( موضوع از این قراره کوک یه دشمن خونی دیگه هم داشت که خودش خبر نداشت اون دشمنم کیه..؟ عموش جوهیون، نگو عموش اشتباه برداشت کرده و فکر کرده کوک پدر خودشو کشته و اینم بخاطر همین میخواد ازش انتقام بگیره)....
.
.
.
.
چشامو باز کردم دیدم تو یه اتاق تاریک و دستامو با زنجیر قفل کردن خواستم بلند شم متوجه دستام شدم صدام یکمی گرفته بود نمیتونستم داد بزنم یکی رو صدا کنم همش میخواستم پاشم ولی نمیتونستم...
.
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : این دختر کجاستتتتتت....!!!!
تهیونگ : اروم باش کوک باید ارامش خودمون رو حفظ کنیم...
کوک : میدونستم فرار میکنه باید مواظبش میبودم..
تهیونگ : پیداش میکنیم...
.
.
.
داشتم از حرص خفه میشدم که یکی وارد اتاقم شد اولش نشناختمش ولی بعد که یکم خیره شدم بهش متوجه شدم عمومه... بهش توجهی نکردم اومد نشست جلوم...
.
.
.
.
جوهیون : سلام پسر داداشم...
کوک : من نگفتم بشینی..
جوهیون : اینجا خونه ی داداشمه باید از تو اجازه بگیرم..؟
کوک : خفههه شو عوضی اونقد اسم پدر منو به زبونت نیار....!!!!!
جوهیون : عو اروم... فک کنم زنتو گم کردی اره..؟
کوک : چی میگی..؟ تو از کجا خبر داری..؟!!!
جوهیون : دختر بیچاره الان کلی بهش تحمت زدی فرار کرده وایی..
کوک : کجاست..؟ کجا بردیش ازادش کننن....
جوهیون : صبر کن یعنی انقد برات مهمه..؟
کوک : اگه بلایی سرش بیاد میکشمت پاشو گمشو از خونممم...!!!!
جوهیون : خود دانی...
.
.
.
.
.
پایان پارت 11
برا پارت بعدی نظر بدید که میخواید این داستان رو ادامه بدم یا نه چون حمایت نمیکنید و منم ناامید از این... این پارت رو کم نوشتم خودم تا مشخص شه..
۹.۲k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.