جادوگرسیاه وعشق ❤️🖤پارت ۶
گرگ نگاهی معناداری به هیرا کرد
یک سال از آموزش هیرا گذاشت اون همه ی وردهارو یاد گرفت بود.
پیرزن:هیرا این آخرین روز تمرین تو بود از فردا دیگه تو یه جادوگرسیاه میشی ولی باید سه تا چیزی رو همیشه به یاد داشت باشی .
اول هیچ وقت سعی نکون با جادو کسی رو زنده کونی ما این کارو نمیتونیم بکونیم .
دوم،یه جادوگر نمیتونه یه نفرو برای همیشه با تلسم عاشق خودش کونه .
سه،هیچ وقت نزار کسی بفهمه یه جادوگری هستی و به کسی هیچ وقت نگو کی هستی و از کجا اومدی این رو همیشه یادت باشه.
پیرزن:الان بروبخواب فردا برات روز مهمی است .
هیرا: به پیرزن شب به خیر گفت ورفت خوابید.
ساعت که ۱۲ شب شود آروم آروم از تخت بیرون اومددراتاقش را بازکرد
رفت سمته جلوی در اتاق پیرزن آروم در باز کرد دید که پیرزن خواب در رو بسته آروم و از پله ها پایین اومد .
برفی توی آشپز خونه خواب بود اون صدا کرد .
هیرا:برفی هی برفی بیا کارت دارم زود باش.
هردو از کلبه بیرون رفتن کمی دورشودن.
هیراروبه برفی کردگفت خب برفی میخام دوباره تورو آدم کونم امادی؟.
هیرا:بزار ببینم خوب بعد وردی رو خوند.
بعد از دیدنه نوری بنفشه ی یه پسر جذاب خوش قیافه زائر شود ولی کلان لخت بود بدون لباس .
هیرا:بادیدن پسر لخت کمی خجالت کشید .
هیرا:وای خدا تو چرا لختی ؟.
پسر : گفت خوب خیره سرم گرگ بودم مگه گرگ لباس میپوشه؟.
هیرا:وقت گرگ بودی بیشتر ازت خوش میومد.
هیرا:خوب بزار ببینم چی کار میتونم بکونم ،بعد آستینشو رو بالا زد.
بایه ورده دیگه یه شلوار بایه پیراهن زائر کرد .
هیرا:بیا این رو بپوش .
پسر :ممنون .راستش اسم واعقای من جیمین .
جیمین:تو درحق من لطف بزرگی کرد یه روز این لطف تورو جبران میکونم بهت قول میدم هیرا دوست عزیزم.
هیرا:خب بسته برو دیگه تا جادوگر بیدار نشود .
جیمین:بازم ازت ممنونم دوست من به اومید دیدار .
بعد جیمین باسرعت از کلبه دورشود .
هیرا:فکونم واعقا دلم براش تنگ میشه.
روزبعد هیرا باپیرزن خدافظی کرد و ازش بابت کاری که برای هیرا کرده بود تشکر کرد.
هیرا تصمیم گرفته بود به یه جای خیلی دور بره وبری خودش یه زندگی تازه شروع کونه هیرا تصمیم گرفت به کره سفر کونه برای یه جادوگر خیلی سخت نبود این کار .
هیرا:خوب رسیدم کره تصمیم خودمو گرفتم میخام درسمو ادامه بدم امروز میرم برای سبت نام توی بزرگترین دانشگاه این .هیرا توی دانشگاه بزرگ کره که بزرگترین دانشگاه بود و فقط بچه های پول دار میتونست به اون دانشگاه برن سبت نام کرد .
هیرا توی یه هتل یه اتاق گرفت که کارش برای رفتن به خوابگاه دانشگاه انجام بشه روزبعد.
هیرا:وای خدا اولین روز داره دیرم میشه .بدو بدو خودش آماد کرد .
رسید به در دانشگاه سرش روتوی کیفش کرد بود وای این کتاب کوفتی رو کجا گذاشتم.
که یک یه دفه خورد به یه پسر .
پسر:هی دختر مگه کوری ؟
هیرا:ببخشید .
پسر:تو میدونی من کی هستم؟
هیرا:هرکی میخای باشه .
پسر: توچقدر دختر پرروی اینجا همه باید جلوی من خم بشن .
هیرا:هستم که هستم مشکلی داری؟
پسر:نکن حواس مردن کردی!
هیرا:دیرم شود وقت برای تو احمق ندارم بعد رفت توه.
پسر:این دختر کی دیگه ؟ چقدر پرروه .
دوستش که باشه بود گفت جونگکوک ولش کون بیا بریم دیر میشه.
جونگکوک:شوگادادش مگه ندیدی چقدر دختر پرروی بود خودم باید احسابشو میرسم باید ادبشه کونم .
دختری پرروه
یک سال از آموزش هیرا گذاشت اون همه ی وردهارو یاد گرفت بود.
پیرزن:هیرا این آخرین روز تمرین تو بود از فردا دیگه تو یه جادوگرسیاه میشی ولی باید سه تا چیزی رو همیشه به یاد داشت باشی .
اول هیچ وقت سعی نکون با جادو کسی رو زنده کونی ما این کارو نمیتونیم بکونیم .
دوم،یه جادوگر نمیتونه یه نفرو برای همیشه با تلسم عاشق خودش کونه .
سه،هیچ وقت نزار کسی بفهمه یه جادوگری هستی و به کسی هیچ وقت نگو کی هستی و از کجا اومدی این رو همیشه یادت باشه.
پیرزن:الان بروبخواب فردا برات روز مهمی است .
هیرا: به پیرزن شب به خیر گفت ورفت خوابید.
ساعت که ۱۲ شب شود آروم آروم از تخت بیرون اومددراتاقش را بازکرد
رفت سمته جلوی در اتاق پیرزن آروم در باز کرد دید که پیرزن خواب در رو بسته آروم و از پله ها پایین اومد .
برفی توی آشپز خونه خواب بود اون صدا کرد .
هیرا:برفی هی برفی بیا کارت دارم زود باش.
هردو از کلبه بیرون رفتن کمی دورشودن.
هیراروبه برفی کردگفت خب برفی میخام دوباره تورو آدم کونم امادی؟.
هیرا:بزار ببینم خوب بعد وردی رو خوند.
بعد از دیدنه نوری بنفشه ی یه پسر جذاب خوش قیافه زائر شود ولی کلان لخت بود بدون لباس .
هیرا:بادیدن پسر لخت کمی خجالت کشید .
هیرا:وای خدا تو چرا لختی ؟.
پسر : گفت خوب خیره سرم گرگ بودم مگه گرگ لباس میپوشه؟.
هیرا:وقت گرگ بودی بیشتر ازت خوش میومد.
هیرا:خوب بزار ببینم چی کار میتونم بکونم ،بعد آستینشو رو بالا زد.
بایه ورده دیگه یه شلوار بایه پیراهن زائر کرد .
هیرا:بیا این رو بپوش .
پسر :ممنون .راستش اسم واعقای من جیمین .
جیمین:تو درحق من لطف بزرگی کرد یه روز این لطف تورو جبران میکونم بهت قول میدم هیرا دوست عزیزم.
هیرا:خب بسته برو دیگه تا جادوگر بیدار نشود .
جیمین:بازم ازت ممنونم دوست من به اومید دیدار .
بعد جیمین باسرعت از کلبه دورشود .
هیرا:فکونم واعقا دلم براش تنگ میشه.
روزبعد هیرا باپیرزن خدافظی کرد و ازش بابت کاری که برای هیرا کرده بود تشکر کرد.
هیرا تصمیم گرفته بود به یه جای خیلی دور بره وبری خودش یه زندگی تازه شروع کونه هیرا تصمیم گرفت به کره سفر کونه برای یه جادوگر خیلی سخت نبود این کار .
هیرا:خوب رسیدم کره تصمیم خودمو گرفتم میخام درسمو ادامه بدم امروز میرم برای سبت نام توی بزرگترین دانشگاه این .هیرا توی دانشگاه بزرگ کره که بزرگترین دانشگاه بود و فقط بچه های پول دار میتونست به اون دانشگاه برن سبت نام کرد .
هیرا توی یه هتل یه اتاق گرفت که کارش برای رفتن به خوابگاه دانشگاه انجام بشه روزبعد.
هیرا:وای خدا اولین روز داره دیرم میشه .بدو بدو خودش آماد کرد .
رسید به در دانشگاه سرش روتوی کیفش کرد بود وای این کتاب کوفتی رو کجا گذاشتم.
که یک یه دفه خورد به یه پسر .
پسر:هی دختر مگه کوری ؟
هیرا:ببخشید .
پسر:تو میدونی من کی هستم؟
هیرا:هرکی میخای باشه .
پسر: توچقدر دختر پرروی اینجا همه باید جلوی من خم بشن .
هیرا:هستم که هستم مشکلی داری؟
پسر:نکن حواس مردن کردی!
هیرا:دیرم شود وقت برای تو احمق ندارم بعد رفت توه.
پسر:این دختر کی دیگه ؟ چقدر پرروه .
دوستش که باشه بود گفت جونگکوک ولش کون بیا بریم دیر میشه.
جونگکوک:شوگادادش مگه ندیدی چقدر دختر پرروی بود خودم باید احسابشو میرسم باید ادبشه کونم .
دختری پرروه
۱۷.۷k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.