pawn/پارت ۱۴۹
ا/ت آروم خودشو حرکت داد... گرچه تمام بدنش درد گرفته بود اما ظاهرا آسیبش جدی نبود... دستاشو روی زمین تکیه زد تا بتونه بلند شه...
تهیونگ دستاشو سمتش دراز کرد تا از رو زمین بلندش کنه...
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: الان مشخص نیست آسیب دیدی یا نه... بزار من ببرمت تو ماشین
ا/ت: تو ماشین نمیام... آسمونم به زمین بیاد توی ماشین تو نمیام!!...
با تکیه به تنه ی درخت از جاش بلند شد...
تهیونگ کاملا کلافه شده بود... دیگه ذهنش به جایی قد نمیداد... این همه یه دندگی و غد بودن ا/ت چیزی نبود که بتونه از پسش بربیاد...
ا/ت میتونست حرکت کنه اما یه پاش لنگ میزد... خیلی آروم قدم برداشت... تهیونگ نزدیکش رفت... آغوششو باز کرد تا اگر ا/ت تعادلشو از دست داد بتونه بگیرتش...
ا/ت ایستاد... و گفت: ازم دور شو... همش تقصیر تو بود که افتادم... اگه انقدر منو اذیت نکنی میتونم مراقب خودم باشم...
تهیونگ دستاشو بالا گرفت... با جدیت و کلافگی گفت: باشه باشه... همش تقصیر من! ... اینطوری که تو داری راه میری تا وقتی این بارون بند بیاد اینجا میمونیم... دارم از سرما میمیرم... میدونم که توام قطعا مریض میشی... حداقل بزار زودتر سمت روستا بریم... دیگه ماشینو بیخیال شدم...
ا/ت دوباره راه افتاد...
ا/ت: یه چوب از اون درخت برام بیار تا جای عصا ازش استفاده کنم... اونوقت سریعتر میام... در غیر اینصورت میتونی بری... خودم میرسم....
تهیونگ زیر لب غرید...
تهیونگ: اییشششششششششش.... تا دیوونم نکنه دست بردار نیست...
روستا نزدیک بود... جفتشون تا رسیدن سکوت کردن...
ا/ت به قدری عصبانی و جدی بود که نمیشد باهاش صحبت کرد... ولی اینکه درد داشت رو میشد توی صورتش دید... مدام اخماش توی هم میرفت و لبشو از درد گاز میگرفت...
توی روستا یه مرد رو دیدن.... سرتاپا بارونی پوشیده بود...
تهیونگ صداش زد...
تهیونگ: ببخشید آقا...
مرد دیدش و به سمتش اومد...
-بله؟
تهیونگ: آقا... ماشینای ما یکیش پنچر شده... میخواستم ببینم کسی اینجا میتونه کمکمون کنه؟... یا اینجا مسافرخونه ای... چیزی نداره ما بتونیم چن ساعت بمونیم؟
-چرا... داره... یه مسافرخونه ی کوچیک داره... کسی که نمیتونه تو این هوا پنچرگیری ماشین انجام بده... شما خودتونم خیس و گلی شدین... بنظرم اول برین تو مسافرخونه امشب رو استراحت کنین تا بارون بند بیاد
تهیونگ: خیلی ممنونم... لطفا مسافرخونه رو بهمون نشون بدین
-دنبال من بیاین...
دنبال مرد رفتن...
ا/ت لنگان لنگان راه میرفت... لرز کرده بود ولی نمیخواست پیش تهیونگ کم بیاره...
آروم آروم رفتن تا به مسافرخونه ای که مرد ازش حرف میزد رسیدن...
یه پیرزن صاحبش بود...
جمعا ۳ تا اتاق داشت که به مسافرا بده...
تهیونگ: خانم... ما اتاق میخواستیم
-اتاق خالی فقط یه دونه دارم پسرم...
ا/ت با شنیدن این حرف روشو برگردوند که بیرون بره... و با عصبانیت گفت: من نمیخوام...
چون میدونست اگر قبول کنه باید امشب رو کنار تهیونگ باشه... و غرورش اینو قبول نمیکرد...
که تهیونگ با دستش مانعش شد و گفت: نه... تو بمون... من میرم...
ا/ت موند... تهیونگ میخواست بره... که پیرزن گفت: کجا میخوای بری پسرم؟
تهیونگ: نمیدونم... شاید برگردم تو ماشینم
-هوا سرده... توام سرتاپا خیسی
تهیونگ: آره... ولی چاره ای نیست
-اتاق دیگه که ندارم... ولی... این اتاق کوچیکی که برای خودم هست رو امشب میدم به تو
تهیونگ: خودتون چی؟
-میرم خونه ی پسرم... برای یه شب اشکالی نداره
تهیونگ: ممنونم....
ا/ت تازه داشت درد زانوشو حس میکرد... دستشم که روی کمرش بود...
هیچ اهمیتی هم به تهیونگ نمیداد...
پیرزن هدایتش کرد به سمت اتاقش...
تهیونگ کنار میزی که پیرزن برای خودش گذاشته بود نشست... داشت از سرما میلرزید... ولی همینکه زیر بارون نبود کافی بود...
تهیونگ دستاشو سمتش دراز کرد تا از رو زمین بلندش کنه...
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: الان مشخص نیست آسیب دیدی یا نه... بزار من ببرمت تو ماشین
ا/ت: تو ماشین نمیام... آسمونم به زمین بیاد توی ماشین تو نمیام!!...
با تکیه به تنه ی درخت از جاش بلند شد...
تهیونگ کاملا کلافه شده بود... دیگه ذهنش به جایی قد نمیداد... این همه یه دندگی و غد بودن ا/ت چیزی نبود که بتونه از پسش بربیاد...
ا/ت میتونست حرکت کنه اما یه پاش لنگ میزد... خیلی آروم قدم برداشت... تهیونگ نزدیکش رفت... آغوششو باز کرد تا اگر ا/ت تعادلشو از دست داد بتونه بگیرتش...
ا/ت ایستاد... و گفت: ازم دور شو... همش تقصیر تو بود که افتادم... اگه انقدر منو اذیت نکنی میتونم مراقب خودم باشم...
تهیونگ دستاشو بالا گرفت... با جدیت و کلافگی گفت: باشه باشه... همش تقصیر من! ... اینطوری که تو داری راه میری تا وقتی این بارون بند بیاد اینجا میمونیم... دارم از سرما میمیرم... میدونم که توام قطعا مریض میشی... حداقل بزار زودتر سمت روستا بریم... دیگه ماشینو بیخیال شدم...
ا/ت دوباره راه افتاد...
ا/ت: یه چوب از اون درخت برام بیار تا جای عصا ازش استفاده کنم... اونوقت سریعتر میام... در غیر اینصورت میتونی بری... خودم میرسم....
تهیونگ زیر لب غرید...
تهیونگ: اییشششششششششش.... تا دیوونم نکنه دست بردار نیست...
روستا نزدیک بود... جفتشون تا رسیدن سکوت کردن...
ا/ت به قدری عصبانی و جدی بود که نمیشد باهاش صحبت کرد... ولی اینکه درد داشت رو میشد توی صورتش دید... مدام اخماش توی هم میرفت و لبشو از درد گاز میگرفت...
توی روستا یه مرد رو دیدن.... سرتاپا بارونی پوشیده بود...
تهیونگ صداش زد...
تهیونگ: ببخشید آقا...
مرد دیدش و به سمتش اومد...
-بله؟
تهیونگ: آقا... ماشینای ما یکیش پنچر شده... میخواستم ببینم کسی اینجا میتونه کمکمون کنه؟... یا اینجا مسافرخونه ای... چیزی نداره ما بتونیم چن ساعت بمونیم؟
-چرا... داره... یه مسافرخونه ی کوچیک داره... کسی که نمیتونه تو این هوا پنچرگیری ماشین انجام بده... شما خودتونم خیس و گلی شدین... بنظرم اول برین تو مسافرخونه امشب رو استراحت کنین تا بارون بند بیاد
تهیونگ: خیلی ممنونم... لطفا مسافرخونه رو بهمون نشون بدین
-دنبال من بیاین...
دنبال مرد رفتن...
ا/ت لنگان لنگان راه میرفت... لرز کرده بود ولی نمیخواست پیش تهیونگ کم بیاره...
آروم آروم رفتن تا به مسافرخونه ای که مرد ازش حرف میزد رسیدن...
یه پیرزن صاحبش بود...
جمعا ۳ تا اتاق داشت که به مسافرا بده...
تهیونگ: خانم... ما اتاق میخواستیم
-اتاق خالی فقط یه دونه دارم پسرم...
ا/ت با شنیدن این حرف روشو برگردوند که بیرون بره... و با عصبانیت گفت: من نمیخوام...
چون میدونست اگر قبول کنه باید امشب رو کنار تهیونگ باشه... و غرورش اینو قبول نمیکرد...
که تهیونگ با دستش مانعش شد و گفت: نه... تو بمون... من میرم...
ا/ت موند... تهیونگ میخواست بره... که پیرزن گفت: کجا میخوای بری پسرم؟
تهیونگ: نمیدونم... شاید برگردم تو ماشینم
-هوا سرده... توام سرتاپا خیسی
تهیونگ: آره... ولی چاره ای نیست
-اتاق دیگه که ندارم... ولی... این اتاق کوچیکی که برای خودم هست رو امشب میدم به تو
تهیونگ: خودتون چی؟
-میرم خونه ی پسرم... برای یه شب اشکالی نداره
تهیونگ: ممنونم....
ا/ت تازه داشت درد زانوشو حس میکرد... دستشم که روی کمرش بود...
هیچ اهمیتی هم به تهیونگ نمیداد...
پیرزن هدایتش کرد به سمت اتاقش...
تهیونگ کنار میزی که پیرزن برای خودش گذاشته بود نشست... داشت از سرما میلرزید... ولی همینکه زیر بارون نبود کافی بود...
۲۱.۳k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.