قسمت سیزدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

امام زانو میزنـد، دست به زیر بال میگیرد و او را ازجا بلنـد میکنـد و در آغوش خود مأوایش میدهد.جز اشک، هیچ زبانی به کـار حبیب نمی‌آیـد. امـام بال دیگر خود را براي همراه حبیب میگشایـد. واي!چه کنـد همراه حبیب؟ چه کنـد غلام حبیب در مقابل این رحمت واسـعه؟ در مقابل این بال گسترده محبت؟! زبان به چه کار می‌آیـد؟ اشک چه میتوانـد بکنـد؟ قلب چگونه در سینه بمانـد؟ نفس چگـونه بیرون بیایـد؟حـبیب یـاري کن! اینجـا جـاي سـخن گفتن تـوست. تـو چیزي بگـو. مرا دست بگیر در این اقیانوس بیکران محبت! من ندیـده‌ام! نچشـیده‌ام.کسـی تا به حال اینهمه محبت یکجا و یک بغل به من هدیه نکرده است. کاري بکن حبیب! چیزي بگو! مولاي من! امیـد من! این برادر، غلام من بوده است که در راه شـما آزادشـده، اماخودش... اما خودم حلقه بنـدگی شـما را درگـوش کرده‌ام. اگر بپذیریـد، اگر راه مدهیـد، اگر منت بگذاریـد. امـام، غلام را در آغوش میفشـارد و شـانه مهربانش را بستر اشـکهاي بی امان او میکند. از آن سو زینب (س)،سـر از کجاوه بیرون می‌آورد و میپرسد:کیست اینسوار از راه رسـیده؟ و پاسـخ میشـنود: حـبیب‌بـن‌مظـاهر!
تبسـمی مهربـان وشـیرین بر چهره زینب مینشـیند و میگویـد: سـلام مرا به او برسانید. هنوز تمام پهناي صورت و محاسن حبیب، از اشک خیس است که میشـنود: بانویمان زینب به شـما سلام میرسانند. این را دیگرحبیب، تـاب نمی‌آورد.حتی تصور هم نمیکرده است که روزي دختر امیرالمومنین به او سـلام برسانـد. بی‌اختیـار دسـت
بلند میکند و برصورت خویش میکوبد، زانوهایش سـست میشود و بر زمین مینشـیند. خاك از زمین برمیدارد و بر سـر میریزد و چون زنان روي میخراشـد و مویه میکند. خاك برسـر من! من کی‌ام که زینب، بانوي بانوان به من سـلام برساند.خدایا!
تابی! توانی! لیاقتی! که من پذیراي اینهمه عظمت باشم.
دیدگاه ها (۲)

قسمت چهاردهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت پانزدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت دوازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت یازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط