پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part50
تو همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد،هرماینی اومد تو
هرماینی؛سلام ماری چطوری؟
؛خوبم
هرماینی؛ میشه بیای پایین
؛چرا
هرماینی؛ بچه ها کارت دارن
؛هرماینی باور کن حوصله ندارم ولم کن
هرماینی؛ خواهش
؛اوف باشه
با هرماینی رفتیم پایین تو راه پله ها هیچ اثری از بچه ها نبود معلوم نیس کجا رفتن
هرماینی در تالارو باز کرد که یهو دیدم همه دارن اهنگ تولد میخونن و همه بچه ها دور هم جمع شدن
راستش این صحنه منو یاد ۴ سال پیش انداخت پلی الان همه بچه ها قدشون بلند شده بود
البته جای پدرم خالی بود،دراکو و اسنیپ عوضی نبودن
یه لحظه قلبم گرفت که این چند سال چقدر همه چی عوض شده بود و من چقدر تغییر کردم باورش برام سخت بود که چرا اینطوری شد
بغضمو به زور نگه داشتم اما بچه ها همشون از چشام خوندن که تو فکر چیم
با یه لبخند مصنوعی شمع کیکو با آرزوی انتقام و شاد بودن بچه ها فوت کردم و بریدمش از همشون تشکر کردم
پرفسور مکگوناگال اومد پیشونیمو بوسید و یه دستبند الماس بهم داد ازش تشکر کردم
بچه ها اصرار داشتن که اهنگ بخونمو بمونم باهاشون تا باهم باشیم اما من اصلا حوصلشو نداشتم
به خاطر همین کمی به زور از کیک خودمو رفتم اتاقم نشستم اون جعبه ای که پدر سال پیش روز تولدم بهم داده بود رو از کشو برداشتم و گیره و سنجاق سینه مادرم رو گرفتم تو دستم اشک تو چشام خلق زد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم اشکام عینه ابر بهار تو صورتم راه افتادن
چرا اینجوری شد چرا همه چی یهو عوض شد اخه خدا
...........
#part50
تو همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد،هرماینی اومد تو
هرماینی؛سلام ماری چطوری؟
؛خوبم
هرماینی؛ میشه بیای پایین
؛چرا
هرماینی؛ بچه ها کارت دارن
؛هرماینی باور کن حوصله ندارم ولم کن
هرماینی؛ خواهش
؛اوف باشه
با هرماینی رفتیم پایین تو راه پله ها هیچ اثری از بچه ها نبود معلوم نیس کجا رفتن
هرماینی در تالارو باز کرد که یهو دیدم همه دارن اهنگ تولد میخونن و همه بچه ها دور هم جمع شدن
راستش این صحنه منو یاد ۴ سال پیش انداخت پلی الان همه بچه ها قدشون بلند شده بود
البته جای پدرم خالی بود،دراکو و اسنیپ عوضی نبودن
یه لحظه قلبم گرفت که این چند سال چقدر همه چی عوض شده بود و من چقدر تغییر کردم باورش برام سخت بود که چرا اینطوری شد
بغضمو به زور نگه داشتم اما بچه ها همشون از چشام خوندن که تو فکر چیم
با یه لبخند مصنوعی شمع کیکو با آرزوی انتقام و شاد بودن بچه ها فوت کردم و بریدمش از همشون تشکر کردم
پرفسور مکگوناگال اومد پیشونیمو بوسید و یه دستبند الماس بهم داد ازش تشکر کردم
بچه ها اصرار داشتن که اهنگ بخونمو بمونم باهاشون تا باهم باشیم اما من اصلا حوصلشو نداشتم
به خاطر همین کمی به زور از کیک خودمو رفتم اتاقم نشستم اون جعبه ای که پدر سال پیش روز تولدم بهم داده بود رو از کشو برداشتم و گیره و سنجاق سینه مادرم رو گرفتم تو دستم اشک تو چشام خلق زد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم اشکام عینه ابر بهار تو صورتم راه افتادن
چرا اینجوری شد چرا همه چی یهو عوض شد اخه خدا
...........
۲.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.