پارت۵۷(از حالا تا شروع مدارس هر روز ۳ پارت)
ـ ماني برام از ايتاليا آورده.
چپ چپ به ماني نگاه کردم و گفتم:
ـ به من لبخند ژکوند تحويل نده ها. مگه نگفتم هر چي براي آتوسا آوردي بايد براي منم بياري؟ هان؟ گفتم يا نگفتم؟
ماني دستاش رو به نشونه ي تسليم بالاي سرش برد و گفت:
ـ من و عفو کن خواهر زن جان. آخه لنگه ي اين شلوار رو، منتها رنگ طلاييش رو، نيما از همون بوتيک برات خريد که به عنوان سوغاتي بهت بده. فکر مي کردم تا حالا ديگه داده.
با اخم به در دستشويي نگاه کردم و گفتم:
ـ گوشت و دادي دست گربه؟ حالا چي مي شد خودت برام مي آوردي؟ اين بين يه گله دختره، تا حالا لابد يکيشون هاپوليش کرده رفته.
ـ نه بابا نيما اهل اين حرفا نيست.
ـ آره والا، آخه پسر پيغمبره نيما خان.
نيما از پشت سرم گفت:
ـ کسي من و صدا کرد؟
ماني گفت:
ـ ذکر خيرت بود.
ـ خب خدا رو شکر که ذکر خيرم بوده نه شرم. شما براي چي نشستين اين جا؟ پاشين ببينم، دو دقيقه رفتيم مستراح و بيايم جامون و گرفتين؟
ـ خوش گذشت نيما جان؟ خسته نباشي.
نيما با خنده سر جاي ماني که تازه بلند شده بود نشست و گفت:
ـ وروجک.
خياري از داخل ظرف ميوه برداشتم و در حالي که خرچ خرچ مي جويدم گفتم:
ـ نمي خواي بگي راه حلت چيه؟ من کلي فکر کردم تا حالا نيما، هيچ راهي به ذهنم نمي رسه.
ـ زياد فکرت و مشغول نکن. راه حلم و وقتي بهت مي گم که مطمئن بشم عمليه.
ـ کي؟
ـ به زودي زود.
ـ باشه، مي دونم اون قدر سرتقي که خودم و هم بکشم نم پس نمي دي.
ـ پَ نَ پَ، نم هم پس مي دم که تو برام دست بگيري بگي نيما شاشو!
غش غش خنديدم و گفتم:
ـ آباجي عنقت کجاست؟ نمي بينمش.
ـ نيومد.
ـ اوا، چرا؟
ـ درس داشت.
براي اولين بار با حسرت گفتم:
ـ خوش به حالش.
مانيا دانشجوي کارشناسي ارشد بود و من هميشه به دانشجو بودنش غبطه مي خوردم. نيما با يک دستش دست سمت راستم و گرفت و با دست ديگه اش دماغم رو کشيد و گفت:
ـ نبينم وروجک من غصه بخوره. مطمئن باش توام يه روزي خانوم دکتر مي شي و اون روز خيلي هم دير نيست.
از ته دل گفتم:
ـ انشاا... .
چپ چپ به ماني نگاه کردم و گفتم:
ـ به من لبخند ژکوند تحويل نده ها. مگه نگفتم هر چي براي آتوسا آوردي بايد براي منم بياري؟ هان؟ گفتم يا نگفتم؟
ماني دستاش رو به نشونه ي تسليم بالاي سرش برد و گفت:
ـ من و عفو کن خواهر زن جان. آخه لنگه ي اين شلوار رو، منتها رنگ طلاييش رو، نيما از همون بوتيک برات خريد که به عنوان سوغاتي بهت بده. فکر مي کردم تا حالا ديگه داده.
با اخم به در دستشويي نگاه کردم و گفتم:
ـ گوشت و دادي دست گربه؟ حالا چي مي شد خودت برام مي آوردي؟ اين بين يه گله دختره، تا حالا لابد يکيشون هاپوليش کرده رفته.
ـ نه بابا نيما اهل اين حرفا نيست.
ـ آره والا، آخه پسر پيغمبره نيما خان.
نيما از پشت سرم گفت:
ـ کسي من و صدا کرد؟
ماني گفت:
ـ ذکر خيرت بود.
ـ خب خدا رو شکر که ذکر خيرم بوده نه شرم. شما براي چي نشستين اين جا؟ پاشين ببينم، دو دقيقه رفتيم مستراح و بيايم جامون و گرفتين؟
ـ خوش گذشت نيما جان؟ خسته نباشي.
نيما با خنده سر جاي ماني که تازه بلند شده بود نشست و گفت:
ـ وروجک.
خياري از داخل ظرف ميوه برداشتم و در حالي که خرچ خرچ مي جويدم گفتم:
ـ نمي خواي بگي راه حلت چيه؟ من کلي فکر کردم تا حالا نيما، هيچ راهي به ذهنم نمي رسه.
ـ زياد فکرت و مشغول نکن. راه حلم و وقتي بهت مي گم که مطمئن بشم عمليه.
ـ کي؟
ـ به زودي زود.
ـ باشه، مي دونم اون قدر سرتقي که خودم و هم بکشم نم پس نمي دي.
ـ پَ نَ پَ، نم هم پس مي دم که تو برام دست بگيري بگي نيما شاشو!
غش غش خنديدم و گفتم:
ـ آباجي عنقت کجاست؟ نمي بينمش.
ـ نيومد.
ـ اوا، چرا؟
ـ درس داشت.
براي اولين بار با حسرت گفتم:
ـ خوش به حالش.
مانيا دانشجوي کارشناسي ارشد بود و من هميشه به دانشجو بودنش غبطه مي خوردم. نيما با يک دستش دست سمت راستم و گرفت و با دست ديگه اش دماغم رو کشيد و گفت:
ـ نبينم وروجک من غصه بخوره. مطمئن باش توام يه روزي خانوم دکتر مي شي و اون روز خيلي هم دير نيست.
از ته دل گفتم:
ـ انشاا... .
۸۴۷
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.