وقتی به اجبار کمپانی...[p2]
وقتی به اجبار کمپانی...[p2]
از ون مشکی رنگ پیاده شد..با چهره غمگین به خونه ای که روبه روش قرار داشت زل زده بود..نفسش رو بیرون فرستاد..با وجود سرما نفسی که بیرون فرستاد تبدیل به بخار شد و اون بخار تبدیل به هوا...
بنظرش یک عذر خواهی برای بهترین رفیقش مدیون بود...یک عذر خواهی!!
بیشتر از قبل دست هاشو توی جیبِ کتش فشورد و شروع به برداشتن قدم هاش کرد..
تا اخرین لحظه داشت به سمت خونه قدم برمیداشت..
با تموم شدن راه و قرار گرفتن در خونه سرجاش ایستاد..و به درِ قهوه ای رنگِ روبه روش زل زد..مثل همیشه خوابگاه ساکت بود .. نه صدایی نه وجودی!
دست ضریف و مردونشو اروم از توی جیبش دراورد..و به سمت زنگ خونه برد.
اول مکثی کرد نمیدونست وقت مناسبیه یا نه...اما گسترش دادن زمان..بدجوری اذیتش میکرد...
پس باید انجام میداد...
با انگشت اشارش زنگ را فشار داد که صدای ارومی به صدا داد...
دوباره دستش که بخاطر سرما قرمز شده بود رو تو جیبش گذاشته و از طریق شیشه اینه ای در به بینی قرمز شده اش نگاه کرد..چهره غمگین و ناامید..تنها امیدش اون پسر بود!..
در از چهارچوب فاصله گرفت..و یک صدای خش داری بوجود اورد..انتظار نداشتی خود اون شخص درو باز کنه..با دیدنت شوکی بهش وارد شد و چشماش گرد شد..
با لحن سوالی همینطور تعجب اسمتو صدا زد..
=..هیون..جین..
بین در قرار داشت..و مانع دید خونه میشد
هیون بدون هیچ تردیدی به فلیکس نزدیک شد ...
_میتونم بیام. داخل؟
=...البته
از در فاصله گرفت تا وارد داخل خونه شی..بعد از وارد شدنت به خونه...در رو بست و با صدایی ناراضی لب زد
=آیی..یخ کردم..خیلی سرده
اهمیتی به حرفش نداد..
فلیکس اروم دستشو از دستگیره برداشت و نگاهشو از در گرفت و به هیونجین داد..اما اینبار هیونجین هم نگاهش میکرد اونم یک نگاه خاص .. یک نگاهی که تاحالا ندیده بودتش...
=بفرما...داخل..
سرش را به بالا همینطور پایین هدایت کرد..اول کفش هاشو دراورد ، دمپایی هایی که کنارش وجود داشت رو به پا کرد و بعد به سمت کاناپه های وسط هال رفت،اروم جسمشو روی کاناپه نشوند و به گل های روی میز روبه رو خیره شد
_سونگمین نیست؟
=نه..*وارد اشپز خونه شد* رفته خرید...
اروم زمزمه کرد
_خوبه..
بخاطر کم بودن صدا فلیکس مجبور شد دوباره لب بزنه
=چیزی گفتی؟
_نه
همراه با یک لیوان نسکافه از اشپز خونه بیرون اومد و لیوانو روی میز قرار داد هیونجین متعجب اول به لیوان و بعد به فلیکس نگاه کرد
=بخورش تو این سرما میچسبه!(لبخند)
با دیدن لبخندش..برای بار هزارم به خودش لعنتی فرستاد..همش و همش خودشو له میکرد که چطور تونست با همچین پسری رفتار های بد و خود خواه داشته باشه؟!
اروم از سرجاش بلند شد و روبه روی فلیکس ایستاد
اول به چشماش نگاه کرد و بعد پلک هاشو روی هم قرار داد..
از ون مشکی رنگ پیاده شد..با چهره غمگین به خونه ای که روبه روش قرار داشت زل زده بود..نفسش رو بیرون فرستاد..با وجود سرما نفسی که بیرون فرستاد تبدیل به بخار شد و اون بخار تبدیل به هوا...
بنظرش یک عذر خواهی برای بهترین رفیقش مدیون بود...یک عذر خواهی!!
بیشتر از قبل دست هاشو توی جیبِ کتش فشورد و شروع به برداشتن قدم هاش کرد..
تا اخرین لحظه داشت به سمت خونه قدم برمیداشت..
با تموم شدن راه و قرار گرفتن در خونه سرجاش ایستاد..و به درِ قهوه ای رنگِ روبه روش زل زد..مثل همیشه خوابگاه ساکت بود .. نه صدایی نه وجودی!
دست ضریف و مردونشو اروم از توی جیبش دراورد..و به سمت زنگ خونه برد.
اول مکثی کرد نمیدونست وقت مناسبیه یا نه...اما گسترش دادن زمان..بدجوری اذیتش میکرد...
پس باید انجام میداد...
با انگشت اشارش زنگ را فشار داد که صدای ارومی به صدا داد...
دوباره دستش که بخاطر سرما قرمز شده بود رو تو جیبش گذاشته و از طریق شیشه اینه ای در به بینی قرمز شده اش نگاه کرد..چهره غمگین و ناامید..تنها امیدش اون پسر بود!..
در از چهارچوب فاصله گرفت..و یک صدای خش داری بوجود اورد..انتظار نداشتی خود اون شخص درو باز کنه..با دیدنت شوکی بهش وارد شد و چشماش گرد شد..
با لحن سوالی همینطور تعجب اسمتو صدا زد..
=..هیون..جین..
بین در قرار داشت..و مانع دید خونه میشد
هیون بدون هیچ تردیدی به فلیکس نزدیک شد ...
_میتونم بیام. داخل؟
=...البته
از در فاصله گرفت تا وارد داخل خونه شی..بعد از وارد شدنت به خونه...در رو بست و با صدایی ناراضی لب زد
=آیی..یخ کردم..خیلی سرده
اهمیتی به حرفش نداد..
فلیکس اروم دستشو از دستگیره برداشت و نگاهشو از در گرفت و به هیونجین داد..اما اینبار هیونجین هم نگاهش میکرد اونم یک نگاه خاص .. یک نگاهی که تاحالا ندیده بودتش...
=بفرما...داخل..
سرش را به بالا همینطور پایین هدایت کرد..اول کفش هاشو دراورد ، دمپایی هایی که کنارش وجود داشت رو به پا کرد و بعد به سمت کاناپه های وسط هال رفت،اروم جسمشو روی کاناپه نشوند و به گل های روی میز روبه رو خیره شد
_سونگمین نیست؟
=نه..*وارد اشپز خونه شد* رفته خرید...
اروم زمزمه کرد
_خوبه..
بخاطر کم بودن صدا فلیکس مجبور شد دوباره لب بزنه
=چیزی گفتی؟
_نه
همراه با یک لیوان نسکافه از اشپز خونه بیرون اومد و لیوانو روی میز قرار داد هیونجین متعجب اول به لیوان و بعد به فلیکس نگاه کرد
=بخورش تو این سرما میچسبه!(لبخند)
با دیدن لبخندش..برای بار هزارم به خودش لعنتی فرستاد..همش و همش خودشو له میکرد که چطور تونست با همچین پسری رفتار های بد و خود خواه داشته باشه؟!
اروم از سرجاش بلند شد و روبه روی فلیکس ایستاد
اول به چشماش نگاه کرد و بعد پلک هاشو روی هم قرار داد..
۱۵.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.