فیک shadow of death پارت²⁵
چشمم به یه اتاق خورد که پر از پرونده و عکس بود.....یه پرونده روی میز بود که توجه ام رو جلب کرد....این....این عکس عمارت جیمینه.....و اون زن.....چرا اینقدر شبیه خانمیه که توی خوابم دیدم....اما اون....باید مادر جیمین باشه....دوباره اون سردرد کوفتی اومد سراغم..اما نمیتونستم بیخیال این پرونده بشم برای همین نکات مهمش رو برداشتم و اومدم بیرون.....یه کم اون دور و ور چرخیدم تا بالاخره جیمین و تهیونگ اومدن بیرون و رفتیم سمت عمارت
جیمین « لونا منو و تهیونگ فردا باید بریم ماموریت و تو توی خونه با چوی و ربکا تنها میشی....( اسلحه صورتی رنگی رو در اوردم و بهش دادم....احساس خطر کردی... شلیک کن
لونا « اسبابازیه دیگه نه؟
جیمین « من با تو شوخی دارم که تفنگ اسبابازی بهت بدم....؟؟ واقعیه منتها تو هنوز بچه ای برای همین گفتم قالبش رو صورتی کنن
تهیونگ « فقط حواست باشه این اسبابازی نیستاااااا...نیایم ببینیم قاتل یه گردان شدی...فقط وقتی لازم شد ازش استفاده کن
لونا « با دهنی باز اسلحه رو گرفتم و براندازش کردم....بعدش گفتم « نمیشد منو ببرید....اخه من با اون دوتا مار خوش خط و خال چیکار کنم؟
جیمین « وقتی جزو باند من شدی اینو بهت یاد دادم از آدمای ضعیف بدم میاد....اگه نتونی از پس دو تا زن بربیای چطور میتونم برای ماموریت هام ازت استفاده کنم....سو...آدم باش این سه روز رو رد کن بعدش بهت جایزه میدم اگه موفق شدی
لونا « اولش بهم برخورد....کم مونده بود بگه دوباره خدمتکارم میکنه....اما بعدش با شنیدن اسم جایزه چشمام از خوشحالی برق زد و دیگه تا رسیدن به عمارت حرفی نزدم....
تهیونگ « وقتی رسیدیم عمارت لونا پرید رفت توی اتاقش و منو و جیمین و رفتیم توی اتاق کارمون....جیمین مطمئنی میخواهی اینجا تنهاش بزاری؟
جیمین « امروز هم برای ماموریت رفتیم دارک هم برای اینکه چند رو بیارم مخفیانه مراقب لونا باشن...نگران نباش
تهیونگ « جیمین مشغول به کار شد اما من هنوز نگران لونا بودم....جیمین ای کاش میدونستی لونا برای چوی فقط یه مانع نیست...چوی میخواد اونو به خاطر موقعیت خودش نابود کنه نه ربکا.....آهی کشیدم و دوباره مشغول کار شدیم
لونا « اولین باری بود که من برای ناهار با ارباب و تهیونگ و مهمان های نچسبش سر یه میز مینشستم....برام هم عجیب بود هم کمی احساس غرور میکردم....درسته از بچگی خدمتکار بودم اما مادرم تمام آداب و رسوم اشرافی رو بهم یاد داده بود....منتظر شدم تا چوی شروع به خوردن کنه....چون متاسفانه اون بزرگ جمع بود و باید اول اون غذا میخورد...وقتی اون شروع کرد... همه مشغول شدیم و آروم آروم غذام رو خوردم....که ربکا به حرف اومد
ربکا « فکر نکنم جای این دختر اینجا باشه جیمین! اون یه رعیته...آبروی شوهر عمه رو با این کارات میبری
جیمین « لونا منو و تهیونگ فردا باید بریم ماموریت و تو توی خونه با چوی و ربکا تنها میشی....( اسلحه صورتی رنگی رو در اوردم و بهش دادم....احساس خطر کردی... شلیک کن
لونا « اسبابازیه دیگه نه؟
جیمین « من با تو شوخی دارم که تفنگ اسبابازی بهت بدم....؟؟ واقعیه منتها تو هنوز بچه ای برای همین گفتم قالبش رو صورتی کنن
تهیونگ « فقط حواست باشه این اسبابازی نیستاااااا...نیایم ببینیم قاتل یه گردان شدی...فقط وقتی لازم شد ازش استفاده کن
لونا « با دهنی باز اسلحه رو گرفتم و براندازش کردم....بعدش گفتم « نمیشد منو ببرید....اخه من با اون دوتا مار خوش خط و خال چیکار کنم؟
جیمین « وقتی جزو باند من شدی اینو بهت یاد دادم از آدمای ضعیف بدم میاد....اگه نتونی از پس دو تا زن بربیای چطور میتونم برای ماموریت هام ازت استفاده کنم....سو...آدم باش این سه روز رو رد کن بعدش بهت جایزه میدم اگه موفق شدی
لونا « اولش بهم برخورد....کم مونده بود بگه دوباره خدمتکارم میکنه....اما بعدش با شنیدن اسم جایزه چشمام از خوشحالی برق زد و دیگه تا رسیدن به عمارت حرفی نزدم....
تهیونگ « وقتی رسیدیم عمارت لونا پرید رفت توی اتاقش و منو و جیمین و رفتیم توی اتاق کارمون....جیمین مطمئنی میخواهی اینجا تنهاش بزاری؟
جیمین « امروز هم برای ماموریت رفتیم دارک هم برای اینکه چند رو بیارم مخفیانه مراقب لونا باشن...نگران نباش
تهیونگ « جیمین مشغول به کار شد اما من هنوز نگران لونا بودم....جیمین ای کاش میدونستی لونا برای چوی فقط یه مانع نیست...چوی میخواد اونو به خاطر موقعیت خودش نابود کنه نه ربکا.....آهی کشیدم و دوباره مشغول کار شدیم
لونا « اولین باری بود که من برای ناهار با ارباب و تهیونگ و مهمان های نچسبش سر یه میز مینشستم....برام هم عجیب بود هم کمی احساس غرور میکردم....درسته از بچگی خدمتکار بودم اما مادرم تمام آداب و رسوم اشرافی رو بهم یاد داده بود....منتظر شدم تا چوی شروع به خوردن کنه....چون متاسفانه اون بزرگ جمع بود و باید اول اون غذا میخورد...وقتی اون شروع کرد... همه مشغول شدیم و آروم آروم غذام رو خوردم....که ربکا به حرف اومد
ربکا « فکر نکنم جای این دختر اینجا باشه جیمین! اون یه رعیته...آبروی شوهر عمه رو با این کارات میبری
۷۰.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.