فیک کوک (ناخواسته)پارت۱۸
(فردا )
از زبان ا/ت
شب توی شرکت خوابمون برده بود چشمام رو باز کردم.. روی زمین خوابم برده بود دخترا هم کنارم خواب بودن وایستا ببینم ساعت چنده ؟
به ساعتم نگاه کردم وای نه ساعت ۱۰:۳۰ گوشیم رو برداشتم کلی تماس از دست رفته داشتم از طرف مامانم.. فوراً بلند شدم دخترا رو بیدار کردم زنگ زدم به مامانم.. جواب داد و گفت : سلام ا/ت کجایی
گفتم : مامان دیشب با لونا مورا توی شرکت خوابمون برده بود
گفت : ا/ت میزا رو ساعت ۱۱ قراره بیارن حواست جمع باشه
کلی چیز بهم سپرد و قطع کرد
گفتم : دخترا شما برین خونه استراحت کنید قشنگ خوشگل کنید برای مراسم و بیاین
لونا گفت : پس تو چی ؟
گفتم : من کارم خیلی طول میکشه بهتره شما برین فقط خونه ما هم برین یکی از لباسام رو برام کنار بزارین
بعد از اینکه اونا رفتن تا ۴ بعد از ظهر اینجا بودم همه چیز رو آماده کردم دیگه کم کم مهمونا میومدن لونا رو دیدم اومد سمتم و گفت : ا/ت من حواسم به همه چیز هست تو برو آماده شو
( خلاصه ا/ت رفت و آماده شد )
از زبان ا/ت
آماده شده بودم که دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
خدمتکار بود یه بسته توی دستش بود گفت : خانم اینو برای شما فرستادن
گذاشتش روی تختم و رفت بیرون
بازش کردم یه نامه بود با یه عکس.. عکس رو نگاه کردم یه خانم آقا بودن که یه دختر ۱ ساله بینشون بود
این دختره منم..ولی این خانم آقا...
نامه رو باز کردم..بعد از اینکه همش رو کامل خوندم از کلم دود در میومد یعنی چی که من دختره خانواده کیم نیستم.. دیگه داشتم دیوونه میشدم چیزای عجیب غریبی توی نامه نوشته بود اینقدر اعصابم خورد بود متوجه گذره زمان نشدم با صدای زنگ تلفنم به خودم اومدم مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون تا موقعی که به شرکت برسم مغزم درگیر بود
بالاخره رسیدم چقدر ماشین پارک بود رفتم داخل که سالن همه برگشتن سمتم و سکوت کامل
از خجالت آب میشدم.. آروم آروم قدم برداشتم و به همه مهمونا خوش آمد گویی میکردم که رسیدم به جونگ کوک البته پدرش هم بود ولی خدایی باباش خیلی جوون مونده و البته خوشتیپ..با زور باهاش سلام کردم
از زبان ا/ت
شب توی شرکت خوابمون برده بود چشمام رو باز کردم.. روی زمین خوابم برده بود دخترا هم کنارم خواب بودن وایستا ببینم ساعت چنده ؟
به ساعتم نگاه کردم وای نه ساعت ۱۰:۳۰ گوشیم رو برداشتم کلی تماس از دست رفته داشتم از طرف مامانم.. فوراً بلند شدم دخترا رو بیدار کردم زنگ زدم به مامانم.. جواب داد و گفت : سلام ا/ت کجایی
گفتم : مامان دیشب با لونا مورا توی شرکت خوابمون برده بود
گفت : ا/ت میزا رو ساعت ۱۱ قراره بیارن حواست جمع باشه
کلی چیز بهم سپرد و قطع کرد
گفتم : دخترا شما برین خونه استراحت کنید قشنگ خوشگل کنید برای مراسم و بیاین
لونا گفت : پس تو چی ؟
گفتم : من کارم خیلی طول میکشه بهتره شما برین فقط خونه ما هم برین یکی از لباسام رو برام کنار بزارین
بعد از اینکه اونا رفتن تا ۴ بعد از ظهر اینجا بودم همه چیز رو آماده کردم دیگه کم کم مهمونا میومدن لونا رو دیدم اومد سمتم و گفت : ا/ت من حواسم به همه چیز هست تو برو آماده شو
( خلاصه ا/ت رفت و آماده شد )
از زبان ا/ت
آماده شده بودم که دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
خدمتکار بود یه بسته توی دستش بود گفت : خانم اینو برای شما فرستادن
گذاشتش روی تختم و رفت بیرون
بازش کردم یه نامه بود با یه عکس.. عکس رو نگاه کردم یه خانم آقا بودن که یه دختر ۱ ساله بینشون بود
این دختره منم..ولی این خانم آقا...
نامه رو باز کردم..بعد از اینکه همش رو کامل خوندم از کلم دود در میومد یعنی چی که من دختره خانواده کیم نیستم.. دیگه داشتم دیوونه میشدم چیزای عجیب غریبی توی نامه نوشته بود اینقدر اعصابم خورد بود متوجه گذره زمان نشدم با صدای زنگ تلفنم به خودم اومدم مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون تا موقعی که به شرکت برسم مغزم درگیر بود
بالاخره رسیدم چقدر ماشین پارک بود رفتم داخل که سالن همه برگشتن سمتم و سکوت کامل
از خجالت آب میشدم.. آروم آروم قدم برداشتم و به همه مهمونا خوش آمد گویی میکردم که رسیدم به جونگ کوک البته پدرش هم بود ولی خدایی باباش خیلی جوون مونده و البته خوشتیپ..با زور باهاش سلام کردم
۱۰۸.۴k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.