آوای دروغین
part62
حدود پنج دقیقه بعد یه مرد خوش پوش توجهم و جلب کرد که به سمتمون میدوید
با بلند شدن جیمین از سر جاش منم از روی زمین سرد بلند شدم
با اینکه اونجا صندلی چیده شده بود ولی خودمو روی زمین انداخته بودم...شاید میخواستم با سردی زمین خودمو قانع کنم که من الان اینجا نبودم ولی نمیتونستم منکر این این بشم که الان جلوی این اتاق کذایی و بیمارستان کذایی تر از اون اتاقم
مرد رسید و گفت:پُرش کردم
ابروهام از تعجب بالا رفتن...من چند لحظه هم نمیشد که دیده بودمش و اون همهی کارارو کرده بود
هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که صدای قدم های پرصلابتی فضای سالن و پر کرد و باعث شد هممون به سمت اون صدا برگردیم
ولی به جای یه فرد که مثل قدماش استوار باشه با آوینای سرگردون و پریشون مواجه شدم که داشت دنبال یکی میگشت
با دیدنم قدماشو به سمتم تند کرد و به سرعت وارد آغوش پرمحبت و خواهرانهاش شدم
با احساس دستای گرمش که پشتم و نوازش میکرد بغضم برای چندمین بار شکست و اشکام راه خودشونو پیدا کردن
دستام و محکم دور آوینا حلقه کردم...دختری که لباسای دخترونه منو پوشیده بود
بین گریههام لبخندی زدم که اوینا ازم فاصله گرفت و دستام و گرفت و مجبورم کرد از روی کاشیهای سفید رنگ بلند بشم و بتونم روی پاهام وایسم
من...من الان از رنگ سفید متنفرم...از قرمزم متنفرم
الان تهیونگ داره اون تو با لباسای سفیدی که به خون قرمز رنگش آغشته شده بودن عذاب میکشید
چرا؟...چرا این اتفاق باید برام بیفته؟البته باید بگم چرا این اتفاق سر تهیونگ افتاده؟
الان از هر وقتی بیشتر دلم دستای بزرگ تهیونگو میخواستم که گاه و بیگاه منو اسیر میکردن و لبای قرمز رنگش که منو بوسه بارون میکردن
آوینا منو به سمت یکی از صندلی ها برد و نشوندم
این همون دختری بود که صبح حتی توان ایستادن روی پاهاش نداشت؟حالا اینطوری مقابلم ایستاده بود و محبتاش و نثارم میکرد
با انگشت شستش پشت دستم و نوازش کرد و گفت:همینجا بمون الان میام
سری به نشونه باشه تکون دادم که بلند شد و وقتی که داشت به سمت سالن اصلی میرفت تنهای به جونگکوک اگکه از وقتی اومده بود بلاتکلیف وسط ایستاده بود زد
بعد از چند دقیقه برگشت و فهمیدم که رفته بود برام آب بگیره
بطری آب معدنی و به دهنم نزدیک کرد و منم قلوپی ازش خوردم ولی اونقدر گریه کرده بودم و گلوم خشک شده بود که گلوم به شدت با خوردن آب سوخت
سرم و از بطری فاصله دادم...ممنونشون بودم که هیچکدوم هیچی ازم نمیپرسید ولی هر کدوم به نوعی اضطرابشو نشون میداد
شوگا سرشو توی دستاش گرفته بود و معلوم بود بزور جلوی خودشو نگه داشته که گریه نکنه...اما جیهوپ و جیمین بی مهابا چند تا اشک ریختن
جین هم وضعیت مشابهی با شوگا داشت اما با این تفاوت که وکیل تهیونگ داشت دلداریش میداد
نامجون کلافه راهرو رو طی میکرد و با نگرانی ناخوناشو میجوید
جونگکوک هم مثل نامجون راهرو رو طی میکرد و هر ازگاهی هم نگاهی به آوینا که کنار من نشسته بود میکرد
میتونستم حس کنم که اوینا به زور جلوی خودشو میگرفت که چشماشو به طرف جونگکوک نده
سرمو به پشتی صندلی فلزی فشار دادم و چشمامو بستم...کی این اتفاق افتاد...طی این چند ساعت چه چیزایی که نشده بود
حدود پنج دقیقه بعد یه مرد خوش پوش توجهم و جلب کرد که به سمتمون میدوید
با بلند شدن جیمین از سر جاش منم از روی زمین سرد بلند شدم
با اینکه اونجا صندلی چیده شده بود ولی خودمو روی زمین انداخته بودم...شاید میخواستم با سردی زمین خودمو قانع کنم که من الان اینجا نبودم ولی نمیتونستم منکر این این بشم که الان جلوی این اتاق کذایی و بیمارستان کذایی تر از اون اتاقم
مرد رسید و گفت:پُرش کردم
ابروهام از تعجب بالا رفتن...من چند لحظه هم نمیشد که دیده بودمش و اون همهی کارارو کرده بود
هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که صدای قدم های پرصلابتی فضای سالن و پر کرد و باعث شد هممون به سمت اون صدا برگردیم
ولی به جای یه فرد که مثل قدماش استوار باشه با آوینای سرگردون و پریشون مواجه شدم که داشت دنبال یکی میگشت
با دیدنم قدماشو به سمتم تند کرد و به سرعت وارد آغوش پرمحبت و خواهرانهاش شدم
با احساس دستای گرمش که پشتم و نوازش میکرد بغضم برای چندمین بار شکست و اشکام راه خودشونو پیدا کردن
دستام و محکم دور آوینا حلقه کردم...دختری که لباسای دخترونه منو پوشیده بود
بین گریههام لبخندی زدم که اوینا ازم فاصله گرفت و دستام و گرفت و مجبورم کرد از روی کاشیهای سفید رنگ بلند بشم و بتونم روی پاهام وایسم
من...من الان از رنگ سفید متنفرم...از قرمزم متنفرم
الان تهیونگ داره اون تو با لباسای سفیدی که به خون قرمز رنگش آغشته شده بودن عذاب میکشید
چرا؟...چرا این اتفاق باید برام بیفته؟البته باید بگم چرا این اتفاق سر تهیونگ افتاده؟
الان از هر وقتی بیشتر دلم دستای بزرگ تهیونگو میخواستم که گاه و بیگاه منو اسیر میکردن و لبای قرمز رنگش که منو بوسه بارون میکردن
آوینا منو به سمت یکی از صندلی ها برد و نشوندم
این همون دختری بود که صبح حتی توان ایستادن روی پاهاش نداشت؟حالا اینطوری مقابلم ایستاده بود و محبتاش و نثارم میکرد
با انگشت شستش پشت دستم و نوازش کرد و گفت:همینجا بمون الان میام
سری به نشونه باشه تکون دادم که بلند شد و وقتی که داشت به سمت سالن اصلی میرفت تنهای به جونگکوک اگکه از وقتی اومده بود بلاتکلیف وسط ایستاده بود زد
بعد از چند دقیقه برگشت و فهمیدم که رفته بود برام آب بگیره
بطری آب معدنی و به دهنم نزدیک کرد و منم قلوپی ازش خوردم ولی اونقدر گریه کرده بودم و گلوم خشک شده بود که گلوم به شدت با خوردن آب سوخت
سرم و از بطری فاصله دادم...ممنونشون بودم که هیچکدوم هیچی ازم نمیپرسید ولی هر کدوم به نوعی اضطرابشو نشون میداد
شوگا سرشو توی دستاش گرفته بود و معلوم بود بزور جلوی خودشو نگه داشته که گریه نکنه...اما جیهوپ و جیمین بی مهابا چند تا اشک ریختن
جین هم وضعیت مشابهی با شوگا داشت اما با این تفاوت که وکیل تهیونگ داشت دلداریش میداد
نامجون کلافه راهرو رو طی میکرد و با نگرانی ناخوناشو میجوید
جونگکوک هم مثل نامجون راهرو رو طی میکرد و هر ازگاهی هم نگاهی به آوینا که کنار من نشسته بود میکرد
میتونستم حس کنم که اوینا به زور جلوی خودشو میگرفت که چشماشو به طرف جونگکوک نده
سرمو به پشتی صندلی فلزی فشار دادم و چشمامو بستم...کی این اتفاق افتاد...طی این چند ساعت چه چیزایی که نشده بود
۳.۷k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.