"متاسفم که نتونستم"
"متاسفم که نتونستم"
متاسفانه با خبر شدم که دکتر "یونس" که متن "مادر و هیولا" یکی از نوشته های ایشون رو مدتی پیش ترجمه کرده بودم، امروز ما رو ترک کردند. اخرین مطلبی که در صفحه شون منتشر شده اینه:
متاسفم که نتونستم سرطان رو شکست بدم ولی به این نتیجه رسیدم که لازم نیست همه ما سرطان رو شکست بدیم بلکه لازمه که زندگی رو در بازی که با ما اغاز کرده، با لذت بردن از هر روزش شکست داد...
به همین مناسبت این متن رو دوباره به اشتراک میگذارم.
"مادر و هیولا":
فردا "او" از کودکستان فارغ التحصیل میشه و من چقدر شکرگزار هستم که با بدن نحیف خودم حداقل در یکی از فارغ التحصیلی هاش حضور دارم. مراسمی که نه "شنل و کلاه" داره و نه "او" اهمیتش رو برای من درک میکنه، ولی مهم نیست. امروز خیلی بخاطر پیراهن مروارید دوزی شده اش هیجان زده است و داره اهنگ خداحافظی رو میخونه. من هم تصمیم گرفتم که فردا ریمل نزنم و تنها از خط چشم واتر پروف استفاده کنم، تا موقع ریختن اشکهام بهم نریزه و با بدن خسته از شیمی درمانی و مصرف داروی "ایمودیوم"، ٩٠ دقیقه مراسم رو بدون نیاز به رفتن دستشویی تحمل کنم. او ترانه "بهار" و بعد "امریکای زیبا" رو تمرین میکنه. خدا رو شکر میکنم که تارهای صوتی قوی و خنده های زیبای پدرش رو به ارث برده. خنده هایی که من روی تلفن ضبط کردم تا در روزهای ناامیدی که تعدادشون برای فرد مبتلا به سرطان کم نیست، گوش بدم. او مثل هر ٦ ساله دیگه ای شاده و مفهوم خداحافظی و پایان غم انگیز رو نمیدونه. او تصوری از انتهایی بودن مرگ نداره، ولی وقتی که بهش میگم: حال مامان خوب نیست، میگه: یعنی میخوای بمیری؟
بچه ها در این سن در مورد مرگ کنجکاو میشن، ولی او درک نمیکنه که مادرش فقط یک هفته است که دوره شیمی درمانی بخاطر سرطان متاستاتیک پستان رو بعد از یک دوره چند ساله ثابت بیماری تمام کرده. او فقط ٢/٥ ساله بود که سرطان وارد زندگی او و مادرش شد و در سایه مفاهیمی مثل "سرطان"، "رادیوتراپی"، "شیمی درمانی" و روبان صورتی رشد کرده، در حالیکه هنوز نمیتونه اون کلمات رو به درستی ادا کنه. گاهی وقت ها موقعی که حمامش میکنم به بدنش خیره میشم و ارزو میکنم که او ژنهای من رو به ارث نبرده باشه و بدنش بهش خیانت نکنه.
چند هفته پیش با هم به دیدن فیلم Beauty and the Beast رفتیم. او کاملا محو فیلم شده بود تا صحنه ای که پدر و دختر مجبور میشن مادر رو بخاطر بیماری ترک کنن. بعد از اتمام فیلم مرتب میپرسه که چرا مجبور شدن مادرش رو تنها بزارن؟
همین اتفاق موقع دیدن فیلم "کونگ فو پاندا ٣" افتاد. جایی که مادر "پو" مجبور شد پو رو بخاطر حفاظتش ترک کنه. همون موقع صندلیش رو تو سینما ترک کرد و اومد روی پای من نشست. اونشب با هق هق گریه خوابید، در حالیکه سعی میکرد به من بفهمونه که ترک کردن فرزند کار خوبی نیست. روز بعد دوباره در اشپزخانه با عصبانیت به من گفت: چرا بچه اش رو ترک کرد؟ اونموقع بود که من کنارش نشستم و از مهارت های خودم به عنوان یک روانپزشک استفاده کردم و با نقاشی تصویر پو و مادرش رو کشیدم. بعد گفت: چرا پدرش گذاشت این اتفاق بیفته؟ همونموقع شوهرم که او هم روانپزشکه وارد اتاق شد و با هم تصویر خانواده پاندا رو کامل کردیم تا اضطرابش رو کاهش بدیم....
در سن ٦ سالگی او هنوز از هیولاهای زیر تختش میترسه، در حالیکه نمیدونه که ترسناک ترین هیولایی که زندگیش رو در بر گرفته، درون من زندگی میکنه....
من بخوبی زندگی ام رو در روزهای گذشته به یاد دارم. بهار سال ٢٠١٣. بعد از یک روز شلوغ در کلینیک خسته به خونه اومدم، در حالیکه اون خستگی قابل مقایسه با خستگی که امروز از شیمی درمانی احساس میکنم نیست. هنوز غذا نخورده بودم و باید یادداشت های مربوط به بعضی بیماران رو تکمیل میکردم. در بدن ٥٥ کیلویی ام احساس چاقی میکردم و فکر میکردم که لباسم توی تنم خوب وای نمیسه. موهای بلند و براقم بنظرم وزوزی میومد و فرصت نداشتم درست شون کنم. اونموقع یک بچه ٢ ساله داشتم که باید بهش غذا میدادم و پوشکش رو تعویض میکردم و یک ٦ ساله که باید برای مراسم اماده میشد. یادم میاد که چقدر همه چیز با عجله و استرس انجام شد.
اون روزها "روزهای خوب" بود. من سالم، قوی و شاغل بودم. یک مادر و پزشک موفق ولی نسبت به خودم مهربان نبودم. مشغله ذهنی زیادی داشتم. حس بی عیب و نقص بودن مانع از این بود که قدر زندگی ام رو بدونم. امروز، چهار سال بعد، زندگی با سرطان باعث شده که نسبت به خودم و ضعفهام مهربان باشم. فردا موقع فارغ التحصیلی از اینکه هنوز موهام رو دارم، شکرگزار هستم، در حالیکه میدونم در عرض ٣-٢ هفته اینده بخاطر شیمی درمانی میریزن. امروز من زنده ام و بخاطر دیدن یک روز دیگه شکرگزارم. من دیگه اون مادر عصبی که نگران اینده تحصیلی فرزندانش بود، نیستم. مادری برای همین لحظه ام.
متاسفانه با خبر شدم که دکتر "یونس" که متن "مادر و هیولا" یکی از نوشته های ایشون رو مدتی پیش ترجمه کرده بودم، امروز ما رو ترک کردند. اخرین مطلبی که در صفحه شون منتشر شده اینه:
متاسفم که نتونستم سرطان رو شکست بدم ولی به این نتیجه رسیدم که لازم نیست همه ما سرطان رو شکست بدیم بلکه لازمه که زندگی رو در بازی که با ما اغاز کرده، با لذت بردن از هر روزش شکست داد...
به همین مناسبت این متن رو دوباره به اشتراک میگذارم.
"مادر و هیولا":
فردا "او" از کودکستان فارغ التحصیل میشه و من چقدر شکرگزار هستم که با بدن نحیف خودم حداقل در یکی از فارغ التحصیلی هاش حضور دارم. مراسمی که نه "شنل و کلاه" داره و نه "او" اهمیتش رو برای من درک میکنه، ولی مهم نیست. امروز خیلی بخاطر پیراهن مروارید دوزی شده اش هیجان زده است و داره اهنگ خداحافظی رو میخونه. من هم تصمیم گرفتم که فردا ریمل نزنم و تنها از خط چشم واتر پروف استفاده کنم، تا موقع ریختن اشکهام بهم نریزه و با بدن خسته از شیمی درمانی و مصرف داروی "ایمودیوم"، ٩٠ دقیقه مراسم رو بدون نیاز به رفتن دستشویی تحمل کنم. او ترانه "بهار" و بعد "امریکای زیبا" رو تمرین میکنه. خدا رو شکر میکنم که تارهای صوتی قوی و خنده های زیبای پدرش رو به ارث برده. خنده هایی که من روی تلفن ضبط کردم تا در روزهای ناامیدی که تعدادشون برای فرد مبتلا به سرطان کم نیست، گوش بدم. او مثل هر ٦ ساله دیگه ای شاده و مفهوم خداحافظی و پایان غم انگیز رو نمیدونه. او تصوری از انتهایی بودن مرگ نداره، ولی وقتی که بهش میگم: حال مامان خوب نیست، میگه: یعنی میخوای بمیری؟
بچه ها در این سن در مورد مرگ کنجکاو میشن، ولی او درک نمیکنه که مادرش فقط یک هفته است که دوره شیمی درمانی بخاطر سرطان متاستاتیک پستان رو بعد از یک دوره چند ساله ثابت بیماری تمام کرده. او فقط ٢/٥ ساله بود که سرطان وارد زندگی او و مادرش شد و در سایه مفاهیمی مثل "سرطان"، "رادیوتراپی"، "شیمی درمانی" و روبان صورتی رشد کرده، در حالیکه هنوز نمیتونه اون کلمات رو به درستی ادا کنه. گاهی وقت ها موقعی که حمامش میکنم به بدنش خیره میشم و ارزو میکنم که او ژنهای من رو به ارث نبرده باشه و بدنش بهش خیانت نکنه.
چند هفته پیش با هم به دیدن فیلم Beauty and the Beast رفتیم. او کاملا محو فیلم شده بود تا صحنه ای که پدر و دختر مجبور میشن مادر رو بخاطر بیماری ترک کنن. بعد از اتمام فیلم مرتب میپرسه که چرا مجبور شدن مادرش رو تنها بزارن؟
همین اتفاق موقع دیدن فیلم "کونگ فو پاندا ٣" افتاد. جایی که مادر "پو" مجبور شد پو رو بخاطر حفاظتش ترک کنه. همون موقع صندلیش رو تو سینما ترک کرد و اومد روی پای من نشست. اونشب با هق هق گریه خوابید، در حالیکه سعی میکرد به من بفهمونه که ترک کردن فرزند کار خوبی نیست. روز بعد دوباره در اشپزخانه با عصبانیت به من گفت: چرا بچه اش رو ترک کرد؟ اونموقع بود که من کنارش نشستم و از مهارت های خودم به عنوان یک روانپزشک استفاده کردم و با نقاشی تصویر پو و مادرش رو کشیدم. بعد گفت: چرا پدرش گذاشت این اتفاق بیفته؟ همونموقع شوهرم که او هم روانپزشکه وارد اتاق شد و با هم تصویر خانواده پاندا رو کامل کردیم تا اضطرابش رو کاهش بدیم....
در سن ٦ سالگی او هنوز از هیولاهای زیر تختش میترسه، در حالیکه نمیدونه که ترسناک ترین هیولایی که زندگیش رو در بر گرفته، درون من زندگی میکنه....
من بخوبی زندگی ام رو در روزهای گذشته به یاد دارم. بهار سال ٢٠١٣. بعد از یک روز شلوغ در کلینیک خسته به خونه اومدم، در حالیکه اون خستگی قابل مقایسه با خستگی که امروز از شیمی درمانی احساس میکنم نیست. هنوز غذا نخورده بودم و باید یادداشت های مربوط به بعضی بیماران رو تکمیل میکردم. در بدن ٥٥ کیلویی ام احساس چاقی میکردم و فکر میکردم که لباسم توی تنم خوب وای نمیسه. موهای بلند و براقم بنظرم وزوزی میومد و فرصت نداشتم درست شون کنم. اونموقع یک بچه ٢ ساله داشتم که باید بهش غذا میدادم و پوشکش رو تعویض میکردم و یک ٦ ساله که باید برای مراسم اماده میشد. یادم میاد که چقدر همه چیز با عجله و استرس انجام شد.
اون روزها "روزهای خوب" بود. من سالم، قوی و شاغل بودم. یک مادر و پزشک موفق ولی نسبت به خودم مهربان نبودم. مشغله ذهنی زیادی داشتم. حس بی عیب و نقص بودن مانع از این بود که قدر زندگی ام رو بدونم. امروز، چهار سال بعد، زندگی با سرطان باعث شده که نسبت به خودم و ضعفهام مهربان باشم. فردا موقع فارغ التحصیلی از اینکه هنوز موهام رو دارم، شکرگزار هستم، در حالیکه میدونم در عرض ٣-٢ هفته اینده بخاطر شیمی درمانی میریزن. امروز من زنده ام و بخاطر دیدن یک روز دیگه شکرگزارم. من دیگه اون مادر عصبی که نگران اینده تحصیلی فرزندانش بود، نیستم. مادری برای همین لحظه ام.
۷.۸k
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.