p21من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 21
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
توی بیشتر داستان هایی ک خونده بودم...همشون وقتی ک یکی از شخصیت های اصلی وقتی تازه میخواد خوشی رو تجربه کنه میرفت توی کما یا بلایی سرش میومد..همیشه ....بدون استثنا....ولی توی ی داستان دیگه فرق کرده بود ...پایانش شاد نبود ...ایندفعه به جای شخصیت اصلی شخصیت فرعی ای ک ب خاطر عشق یک طرفش به دختری ک اون رو حساب نمیکرد مرد ....بدیش این بود ک دختر هیچوقت دلیل نفس کشیدنشو نفهمید ....نفهمید ک زندگیشو مدیون اون پسره ...همون پسری ک ب خاطر احساسات مزخرفش مسخرش کرده بود ....همون پسری ک هیچوقت فرصت ثابت کردن رو بهش نداد....
ولی کی گفته عشق عادلانه و منطقیه؟
عشق مسخرس....عشق مزخرفه..توی دنیایی ک عشق وجود داشته باشه هیچی عادلانه نیست...تو وقتی عاشق باشی بدون فکر کردن با قلبت زندگی میکنی ...دیگه به مغزت گوش نمیدی ....تو میدونی ک تصمیم درست چیه ولی هیچوقت نمیتونی کار درست رو انجام بدی چون عشق نابودت کرده و تورو برده ی خودش کرده...
و ب خاطر همین این داستان پایان خوش نداشت....چون عشق اون پسر رو کور کرده بود ...عشق نابودت میکنه و اون پسر رو هم نابود کرد و برای همیشه از کسی ک دوسش داشت جداش کرد .....
عشق تو من رو نابود کرده بود و من راهی جز تماشا نداشتم....هیچ گلوله ای نبود ک توی مسیرش بدوئم و تو رو نجات بدم ....یا هیچ چاقویی نبود ک ب قصد خط انداختن روی بدنی ک میپرستیدمش سمتت بیاد و من جلوشو بگیرم....
داستان ما اینطوری نبود...
اکثر قصه های عاشقانه پایان غمگین دارن....
ولی امیدوارم داستان ما با پایان غمگین تموم نشه ...
مین یونگی....
-------------------------
(یونگی)
اروم صندلی رو کشیدم سمت تخت سوا و نشستم روش ....یوری درو بست و تنها چیزی ک گفت این بود ک زیاد لفتش نده....
پرده ی اشکی ک جلوی چشمم رو گرفته بود دیدن رو برام سخت میکرد.....ولی نیازی ب دیدن اینکه ببینم سوا اینطوری توی تخت افتاده نداشتم ...تصویرش توی ذهنم حک شده بود ....و چیزی نبود که بتونم به این راحتی ها فراموشش کنم....
بهش نگاه کردم و اروم دستش توی دستم گرفت ....اشکی ک دیدم رو تار کرده بود جاشو ب اشک جدیدی داد و اروم از رو گونم ریخت روی دستش ....
-سوا .....من هنوز کلی سوال دارم ازت....
صدای بیب بیب بی وقفه ی ضربان قلبش میومد...صدایی ک تموم زندگیم ب اون وصل بود
-میتونی جوابمو بدی اره؟میشنوی؟
هیچی...هیچ واکنشی ...
-سوالمو میشنوی اره؟
چشماش بسته بود
-اگ میشنوی جوابمو بده....سوا....قرار بود پایان داستانت چی باشه....؟غمگین باشه یا خوب؟میشه ی داستانی بنویسی ک توش اخرش همچی ب خوبی و خوشی تموم شه؟توش هیچکی نمیره و شخصیت های داستان تا اخر عمر ب خوبی و خوشی زندگی کنن؟اصلا همچین داستانی داستان میشه؟
اروم دستشو فشار دادم ....
-میشه برگردی و بیای با هم ی پایان خوش بسازیم؟پایانی ک زیباتر از هر داستانی باشه....
با صدای لرزونم ادامه دادم
-سوا چرا جوابمو نمیدی ؟حداقل جواب این سوالمو بده
اروم ب دستش نگاه کردم ....
-سوا ...چرا همیشه ادمایی ک دوسشون دارم ترکم میکنن؟
دستمال کاغذی در پیج موجود است...فین فین
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
توی بیشتر داستان هایی ک خونده بودم...همشون وقتی ک یکی از شخصیت های اصلی وقتی تازه میخواد خوشی رو تجربه کنه میرفت توی کما یا بلایی سرش میومد..همیشه ....بدون استثنا....ولی توی ی داستان دیگه فرق کرده بود ...پایانش شاد نبود ...ایندفعه به جای شخصیت اصلی شخصیت فرعی ای ک ب خاطر عشق یک طرفش به دختری ک اون رو حساب نمیکرد مرد ....بدیش این بود ک دختر هیچوقت دلیل نفس کشیدنشو نفهمید ....نفهمید ک زندگیشو مدیون اون پسره ...همون پسری ک ب خاطر احساسات مزخرفش مسخرش کرده بود ....همون پسری ک هیچوقت فرصت ثابت کردن رو بهش نداد....
ولی کی گفته عشق عادلانه و منطقیه؟
عشق مسخرس....عشق مزخرفه..توی دنیایی ک عشق وجود داشته باشه هیچی عادلانه نیست...تو وقتی عاشق باشی بدون فکر کردن با قلبت زندگی میکنی ...دیگه به مغزت گوش نمیدی ....تو میدونی ک تصمیم درست چیه ولی هیچوقت نمیتونی کار درست رو انجام بدی چون عشق نابودت کرده و تورو برده ی خودش کرده...
و ب خاطر همین این داستان پایان خوش نداشت....چون عشق اون پسر رو کور کرده بود ...عشق نابودت میکنه و اون پسر رو هم نابود کرد و برای همیشه از کسی ک دوسش داشت جداش کرد .....
عشق تو من رو نابود کرده بود و من راهی جز تماشا نداشتم....هیچ گلوله ای نبود ک توی مسیرش بدوئم و تو رو نجات بدم ....یا هیچ چاقویی نبود ک ب قصد خط انداختن روی بدنی ک میپرستیدمش سمتت بیاد و من جلوشو بگیرم....
داستان ما اینطوری نبود...
اکثر قصه های عاشقانه پایان غمگین دارن....
ولی امیدوارم داستان ما با پایان غمگین تموم نشه ...
مین یونگی....
-------------------------
(یونگی)
اروم صندلی رو کشیدم سمت تخت سوا و نشستم روش ....یوری درو بست و تنها چیزی ک گفت این بود ک زیاد لفتش نده....
پرده ی اشکی ک جلوی چشمم رو گرفته بود دیدن رو برام سخت میکرد.....ولی نیازی ب دیدن اینکه ببینم سوا اینطوری توی تخت افتاده نداشتم ...تصویرش توی ذهنم حک شده بود ....و چیزی نبود که بتونم به این راحتی ها فراموشش کنم....
بهش نگاه کردم و اروم دستش توی دستم گرفت ....اشکی ک دیدم رو تار کرده بود جاشو ب اشک جدیدی داد و اروم از رو گونم ریخت روی دستش ....
-سوا .....من هنوز کلی سوال دارم ازت....
صدای بیب بیب بی وقفه ی ضربان قلبش میومد...صدایی ک تموم زندگیم ب اون وصل بود
-میتونی جوابمو بدی اره؟میشنوی؟
هیچی...هیچ واکنشی ...
-سوالمو میشنوی اره؟
چشماش بسته بود
-اگ میشنوی جوابمو بده....سوا....قرار بود پایان داستانت چی باشه....؟غمگین باشه یا خوب؟میشه ی داستانی بنویسی ک توش اخرش همچی ب خوبی و خوشی تموم شه؟توش هیچکی نمیره و شخصیت های داستان تا اخر عمر ب خوبی و خوشی زندگی کنن؟اصلا همچین داستانی داستان میشه؟
اروم دستشو فشار دادم ....
-میشه برگردی و بیای با هم ی پایان خوش بسازیم؟پایانی ک زیباتر از هر داستانی باشه....
با صدای لرزونم ادامه دادم
-سوا چرا جوابمو نمیدی ؟حداقل جواب این سوالمو بده
اروم ب دستش نگاه کردم ....
-سوا ...چرا همیشه ادمایی ک دوسشون دارم ترکم میکنن؟
دستمال کاغذی در پیج موجود است...فین فین
۱۸.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.