Seven (part 4)
پدرش با لبخند موهایش را بوسید و گفت :
" بحث اعتماد من و مادرت نیست ا'ت ، بحث سر هیولا های بیرون از این خونه اس که دختر ظریفی مثل تورو روی هوا میزنن ، من یه دختر عسلی بیشتر ندارم که!"
قلبش از محبت پدرش تند می کوبید ، در آغوش پدرش جمع شد و با بغض گفت :
" بابا قول میدی هرگز نذاری آسیب ببینم؟"
دست پر از چروک پدرش در موهایش می رقصید و موهای لخت و زیتونی رنگش را به چرخش در می آورد
"تا وقتی زیر سقف مایی نگران هیچی نباش دخترم، تو هرگز زیر این سقف آسیب نمیبینی !"
_حال_
آه آرامی بیرون داد، دلتنگ بود ، بغض داشت اما هیچ
کدام رفع نمیشد
انقدر رقصیده بود که پاهایش زوق زوق می کرد و می سوخت
روی تخت افتاد ، به سقف شیشه ی اتاقش خیره شد و بی اختیار شروع کرد به شمارش ستاره ها
" بابا ، دل تنگم ... هم تو هم مامان... نمیدونم کی آزاد میشم تا برگردم پیشتون اما قول میدم بیام ، میام و بهتون ثابت میکنم که تونستم دوام بیارم هر چند این شروع دلخواه من نبود!"
با خوابی سرشار از دلتنگی سر کرد
چشمانش قرمز بود اما اشکی در چهره اش دیده نمیشد ، از بچگی تا به گریه می افتاد کتک حسابی از جانب مادر نوش جان میکرد و همین سبب قطع شدن گریه هایش بود
در تقه خورد , جک وارد شد و با اخم هایی در هم گفت:
" چندتا از دخترا رو آماده کن شب میفروشم"
سریع از جاش پرید و با چشم های پر از نفرت
روبهروش ایستاد
" یعنی چی؟ مگه چیکار کردن؟"
جفت ابرو های جک بالا پریدن
" برای فروختن وسایل خودمم باید از تو اجازه بگیرم؟"
شمرده شمرده گفت :
" اونا وسایل نیستن، اونا آدمن! تو حق نداری اینکارو بکنی!"
خنده ی پر از حرص جک فضا رو پر کرد
" میدونی چیه؟ تو راست میگی اونا آدمن، اما تو یکی حیونی ! تورو میفروشم "
ناباور لب زد :
"ی...یعنی چی؟"
" بحث اعتماد من و مادرت نیست ا'ت ، بحث سر هیولا های بیرون از این خونه اس که دختر ظریفی مثل تورو روی هوا میزنن ، من یه دختر عسلی بیشتر ندارم که!"
قلبش از محبت پدرش تند می کوبید ، در آغوش پدرش جمع شد و با بغض گفت :
" بابا قول میدی هرگز نذاری آسیب ببینم؟"
دست پر از چروک پدرش در موهایش می رقصید و موهای لخت و زیتونی رنگش را به چرخش در می آورد
"تا وقتی زیر سقف مایی نگران هیچی نباش دخترم، تو هرگز زیر این سقف آسیب نمیبینی !"
_حال_
آه آرامی بیرون داد، دلتنگ بود ، بغض داشت اما هیچ
کدام رفع نمیشد
انقدر رقصیده بود که پاهایش زوق زوق می کرد و می سوخت
روی تخت افتاد ، به سقف شیشه ی اتاقش خیره شد و بی اختیار شروع کرد به شمارش ستاره ها
" بابا ، دل تنگم ... هم تو هم مامان... نمیدونم کی آزاد میشم تا برگردم پیشتون اما قول میدم بیام ، میام و بهتون ثابت میکنم که تونستم دوام بیارم هر چند این شروع دلخواه من نبود!"
با خوابی سرشار از دلتنگی سر کرد
چشمانش قرمز بود اما اشکی در چهره اش دیده نمیشد ، از بچگی تا به گریه می افتاد کتک حسابی از جانب مادر نوش جان میکرد و همین سبب قطع شدن گریه هایش بود
در تقه خورد , جک وارد شد و با اخم هایی در هم گفت:
" چندتا از دخترا رو آماده کن شب میفروشم"
سریع از جاش پرید و با چشم های پر از نفرت
روبهروش ایستاد
" یعنی چی؟ مگه چیکار کردن؟"
جفت ابرو های جک بالا پریدن
" برای فروختن وسایل خودمم باید از تو اجازه بگیرم؟"
شمرده شمرده گفت :
" اونا وسایل نیستن، اونا آدمن! تو حق نداری اینکارو بکنی!"
خنده ی پر از حرص جک فضا رو پر کرد
" میدونی چیه؟ تو راست میگی اونا آدمن، اما تو یکی حیونی ! تورو میفروشم "
ناباور لب زد :
"ی...یعنی چی؟"
۱۱.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.