ادامه سناریو هوسوک شی

دستتو گرفت و تورو کنار خودش روی کاناپه نشوند: اونموقع..پسر یه مافیا بودم..ولی وقتی پدرمو بردن..دیگه نفهمیدم کجاست..خودم شدم اون مافیای فاکی..چند وقت پیش فهمیدم پدرمو به خاطر تهمت به دزدی کشتنش!
حالا..دلم براش تنگ میشه..بیخیال..
نفسی بیرون داد و خون خشک شده روی پیشونیش رو کَند
-ادمای زیادی برای مراقبت ازت توی مدرسه گذاشتم..برات که قلدری نمیکنن؟ کسی که موهاتو نمیکشه؟ پسری که مسخرت نمیکنه ؟؟ اگه آره بهم بگو..قول میدم جز تیکه تیکه کردنش کاری نکنم..!
دستتو بالا آوردی و به نشونه نگه داشتن صحبتش رو به روش نگه داشتی: می‌دونی چند نفر دنبالتن؟؟ می‌دونی کل نیرو های امنیتی دارن دنبالت میگردن؟ عکستو دیدی؟؟ همه جا هست.
لبخندی زد و با خنده های ارومش حرفتو برید: می‌دونی تمام این کارا رو کردم تا تورو ببینم؟ می‌دونی قراره خودمو به پلیس لو بدم؟؟ فقط..قبل از اینکه برم..یه چیزی می‌خوام.
نفس عمیقی کشید و دو طرف صورتت رو با دستاش محاصره کرد
بی محابا لب هات رو به اسارت گرفت و عمیق بوسید تا نفس هاش به شماره بیوفته..
با نفس نفس زدن ازت. جدا شد و زبونشو روی لبش کشید تا رد بوسَت رو با تموم وجودش احساس کنه و ادامه داد: همیشه دلتنگ بوسه ایی بودم که هیچ وقت امتحان نکرده بودم..دلتنگ آغوشی که احساس نکردم و دلتنگ عاشقانه هایی که بیان نکردم..شاید راهمون از هم جدا بشه پروانه من.. ولی
اینو بدون..من همیشه کنارت میمونم..گل رز قلب من!