A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۱۳
منم کنار سارا از ماشین پیاده شدم .سه نفر از محافظ ها دورمون کردند و با اسلحه هاشون مارو تا عمارت بردند. تماما دست و پام میلرزید.
من چه حماقتی کردم؟خدا میدونه اینا میخوان با ما چیکار
کنند...
وارد یک سالن بزرگ شدیم .تمام سالن رو مبل های سلطنتی پوشونده بود.
سلماز جلوی ما ایستاد و گفت :همتون
خوب گوش کنید اگر میخواین تا زمانی که اینجا هستید، مشکلی براتون پیش نمیاد حق دخالت تو کار های ما رو
ندارید. در ضمن هرچی که من یا خانم بهتون گفتند باید بی چون و چرا قبول کنید.
یکی از دختر ها که توی کشتی خودش رو فاطمه معرفی کرده بود با صدای بغض داری گفت :میخواین با ما
چیکار کنید؟
سولماز قهقهه ای سر داد و گفت :یعنی تا الان نفهمیدین؟
یک چیز هایی فهمیده بودم اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو نداشتم .برای اینکه مطمئن بشم چیزی که توی
ذهنمه درسته یا نه گفتم :نه نفهمیدم شما بگید قرار بود فقط مارو از مرز رد کنید حالا چرا دست از سرمون بر نمی دارید؟هزینه ی این سفر
رو میدیدم فقط ما رو ول کنید.
سولماز دوباره خندید و گفت :شما رو ول کنیم؟دیگه چی؟این همه با بدبختی و مصیبت ردتون کردیم
حالا ولتون کنیم؟
سارا در حالی که مشخص بود ترسیده اما نمی خواست بروز بده گفت:خوب چی از جون ما میخواین؟
سولماز خواست چیزی بگه که با صدای پای یک نفر سکوت کرد و به در سالن نگاه کرد .یک مرد قد بلند که اخم هاش توی هم بود وارد سالن شد.
سلماز با دیدنش دست پاچه شد و گفت :س... سلام... آقا....
مرد فقط سرش رو برای سلماز تکون داد .بعد نگاهش روی تک تک ماها چرخید.
از ترس خودم رو بیشتر به سارا نزدیک کردم. نگاه مرد روی من موند. با چشم های وحشت زده ام به
چشم های مشکیش خیره شدم .جوری بهم نگاه می کرد که حس می کردم لخت و برهنه جلوش ایستادم.
.....
#پارت۱۳
منم کنار سارا از ماشین پیاده شدم .سه نفر از محافظ ها دورمون کردند و با اسلحه هاشون مارو تا عمارت بردند. تماما دست و پام میلرزید.
من چه حماقتی کردم؟خدا میدونه اینا میخوان با ما چیکار
کنند...
وارد یک سالن بزرگ شدیم .تمام سالن رو مبل های سلطنتی پوشونده بود.
سلماز جلوی ما ایستاد و گفت :همتون
خوب گوش کنید اگر میخواین تا زمانی که اینجا هستید، مشکلی براتون پیش نمیاد حق دخالت تو کار های ما رو
ندارید. در ضمن هرچی که من یا خانم بهتون گفتند باید بی چون و چرا قبول کنید.
یکی از دختر ها که توی کشتی خودش رو فاطمه معرفی کرده بود با صدای بغض داری گفت :میخواین با ما
چیکار کنید؟
سولماز قهقهه ای سر داد و گفت :یعنی تا الان نفهمیدین؟
یک چیز هایی فهمیده بودم اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو نداشتم .برای اینکه مطمئن بشم چیزی که توی
ذهنمه درسته یا نه گفتم :نه نفهمیدم شما بگید قرار بود فقط مارو از مرز رد کنید حالا چرا دست از سرمون بر نمی دارید؟هزینه ی این سفر
رو میدیدم فقط ما رو ول کنید.
سولماز دوباره خندید و گفت :شما رو ول کنیم؟دیگه چی؟این همه با بدبختی و مصیبت ردتون کردیم
حالا ولتون کنیم؟
سارا در حالی که مشخص بود ترسیده اما نمی خواست بروز بده گفت:خوب چی از جون ما میخواین؟
سولماز خواست چیزی بگه که با صدای پای یک نفر سکوت کرد و به در سالن نگاه کرد .یک مرد قد بلند که اخم هاش توی هم بود وارد سالن شد.
سلماز با دیدنش دست پاچه شد و گفت :س... سلام... آقا....
مرد فقط سرش رو برای سلماز تکون داد .بعد نگاهش روی تک تک ماها چرخید.
از ترس خودم رو بیشتر به سارا نزدیک کردم. نگاه مرد روی من موند. با چشم های وحشت زده ام به
چشم های مشکیش خیره شدم .جوری بهم نگاه می کرد که حس می کردم لخت و برهنه جلوش ایستادم.
.....
۲.۵k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.