(وقتی توی کتابخونه.....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
تو و هیونجین...هم دانشگاهی بودین
چند وقتی بود که با هم وارد رابطه شده بودین.
مدت نسبتاً زیادی از رابطتون میگذشت اما متاسفانه تو زیادی خجالتی بودی و واسه ی همین...هیونجین خیلی آروم آروم باهات پیش میرفت و سعی میکرد کاری نکنه که معذب بشی.
روی صندلی چوبی نشسته بودی و نگاهت به کتاب رو به روت روی میز بود...به ساعت بزرگ روی دیوار کتابخونه ی دانشگاه نگاهی انداختی که ۸ شب رو نشون میداد.
توی این مدت توی اون بخش از کتابخونه که معمولاً تو همیشه با هیونجین مینشستی خالی بود و شما دو نفر...رو به روی هم دیگه مینشستید و کتاب میخوندین...این یکی از تفریحاتی بود که خیلی دوستش داشتی.
بدون اینکه بفهمی غرق کتاب میشدی و هیونجین که رو به روت نشسته بود هم
به چهره ی زیبات خیره میشد و روی دفتر نقاشی کوچیکی که زیر جسم کتاب قایمشون میکرد...تورو میکشید.
امشب هم مثل هر شب دیگه...
مشغول نقاشی تویی بود که داشتی با لذت کتاب جلوت رو میخوندی...
هر از گاهی نگاهش رو بهت میداد و لبخند کمرنگی به صورت زیبات میزد و مشغول به تصویر کشیدن اجزای صورتت میشد.
چند دقیقه ای بود که توی همین حالت بودی که بلاخره...نگاهت رو از نوشته های کتاب گرفتی و به هیون که داشت با چشمای عجیب و خاصی بهت نگاه میکرد...مواجه شدی.
+ ه.. هیون..خوبی ؟
با شنیدن صدات به خودش اومد و آروم سرش رو تکون داد و نگاهی به نقاشی زیر دستش که ازت مخفیش کرده بود انداخت...
_ ام..آره خوبم
نگاهش رو از دفتر کوچیک گرفت و به تو داد
_ چیزی شده ؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی
+ نه...نگران نباش فقط یکم خسته شدم...من میرم کتاب جدیدی بردارم باشه ؟
دوباره سرش رو آهسته تکون داد
_ هوم..باشه
لبخندی بهش زدی و صندلیی که روش نشسته بودی رو عقب دادی و از روش بلند شدی.
بعد از اینکه..شروع به برداشتن قدم هات کردی...و هیون مطمئن شد که حالا خبری از حالش نداری سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
دوباره نگاهش رو به نقاشی داد...
_ چطور اینقدر زیباست...اههه...دیگه نمیتونم تحمل کنم...من همین الان میخوامش
با هر بار نگاه کردن به اجزای صورتت...لبات...گونه هات..بینیت..
بیشتر از قبل میخواستت...
حتی با دیدن نقاشیی ازت تا این حد دلش برات ضعف میرفت...دیگه چه برسه به اینکه مدام اون صورت زیبات جلوی چشماش بود
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد...دفترچه ی کوچیک نقاشی رو بست و روی میز کنار کتاب گذاشت و به سمت قفسه های انبوه از کتاب که مطمئنا برای انتخاب کتاب جدیدی به اون قسمت از کتاب خونه رفتی اومد...
با دیدن تو که بین قفسه ها بودی و داشتی دنبال یک کتاب مناسب برای خودت میگشتی...نفس عمیقی زد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه...
#استری_کیدز
تو و هیونجین...هم دانشگاهی بودین
چند وقتی بود که با هم وارد رابطه شده بودین.
مدت نسبتاً زیادی از رابطتون میگذشت اما متاسفانه تو زیادی خجالتی بودی و واسه ی همین...هیونجین خیلی آروم آروم باهات پیش میرفت و سعی میکرد کاری نکنه که معذب بشی.
روی صندلی چوبی نشسته بودی و نگاهت به کتاب رو به روت روی میز بود...به ساعت بزرگ روی دیوار کتابخونه ی دانشگاه نگاهی انداختی که ۸ شب رو نشون میداد.
توی این مدت توی اون بخش از کتابخونه که معمولاً تو همیشه با هیونجین مینشستی خالی بود و شما دو نفر...رو به روی هم دیگه مینشستید و کتاب میخوندین...این یکی از تفریحاتی بود که خیلی دوستش داشتی.
بدون اینکه بفهمی غرق کتاب میشدی و هیونجین که رو به روت نشسته بود هم
به چهره ی زیبات خیره میشد و روی دفتر نقاشی کوچیکی که زیر جسم کتاب قایمشون میکرد...تورو میکشید.
امشب هم مثل هر شب دیگه...
مشغول نقاشی تویی بود که داشتی با لذت کتاب جلوت رو میخوندی...
هر از گاهی نگاهش رو بهت میداد و لبخند کمرنگی به صورت زیبات میزد و مشغول به تصویر کشیدن اجزای صورتت میشد.
چند دقیقه ای بود که توی همین حالت بودی که بلاخره...نگاهت رو از نوشته های کتاب گرفتی و به هیون که داشت با چشمای عجیب و خاصی بهت نگاه میکرد...مواجه شدی.
+ ه.. هیون..خوبی ؟
با شنیدن صدات به خودش اومد و آروم سرش رو تکون داد و نگاهی به نقاشی زیر دستش که ازت مخفیش کرده بود انداخت...
_ ام..آره خوبم
نگاهش رو از دفتر کوچیک گرفت و به تو داد
_ چیزی شده ؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی
+ نه...نگران نباش فقط یکم خسته شدم...من میرم کتاب جدیدی بردارم باشه ؟
دوباره سرش رو آهسته تکون داد
_ هوم..باشه
لبخندی بهش زدی و صندلیی که روش نشسته بودی رو عقب دادی و از روش بلند شدی.
بعد از اینکه..شروع به برداشتن قدم هات کردی...و هیون مطمئن شد که حالا خبری از حالش نداری سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
دوباره نگاهش رو به نقاشی داد...
_ چطور اینقدر زیباست...اههه...دیگه نمیتونم تحمل کنم...من همین الان میخوامش
با هر بار نگاه کردن به اجزای صورتت...لبات...گونه هات..بینیت..
بیشتر از قبل میخواستت...
حتی با دیدن نقاشیی ازت تا این حد دلش برات ضعف میرفت...دیگه چه برسه به اینکه مدام اون صورت زیبات جلوی چشماش بود
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد...دفترچه ی کوچیک نقاشی رو بست و روی میز کنار کتاب گذاشت و به سمت قفسه های انبوه از کتاب که مطمئنا برای انتخاب کتاب جدیدی به اون قسمت از کتاب خونه رفتی اومد...
با دیدن تو که بین قفسه ها بودی و داشتی دنبال یک کتاب مناسب برای خودت میگشتی...نفس عمیقی زد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه...
۴۵.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.