خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت نهم:
ا.ت ویو:
دیگه نتونستم تحمل کنمو رفتم پایین
ا.ت: نیاز نیست صدام کنه...خودم اومدم!
جونگکوک: ا.ت...
ا.ت: تو چی از جون من میخوای....چرا نمیزاری با خیال راحت زندگیمو بکنم....تو یه بار منو نابود کردی کافیت نبود؟...بسه دیگه بزار راحت باشم
جونگکوک: ا.ت...گوش ک...
ا.ت: ساکت شو...فقط ساکت شو....برو....برو من قلبم تحمل اینهمه درد و نداره...نزار دوباره بشکنه
جونگکوک: ا.ت...وایسا
بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و درو بستم....به در اتاق تکیه دادمو گریه کردم....سرمو با دوتا دستم گرفته بودم....صدای در زدن اومد
نارا: ا.ت....منم میشه درو باز کنی
ا.ت: ولم کن نارا*گریه
نارا: ا.ت اروم باش لطفا....من نگرانتم
ا.ت: ولم کن برو*داد و گریه
دیگه صدایی نیومد فهمیدم رفته....رو تختم دراز کشیدم و به گریه کردن ادامه دادم
**************
(چند هفته بعد)
ا.ت ویو:
توی این چند هفته جونگکوک خیلی سعی میکرد نزدیکم بشه ولی من نمیخاستم ببینمش....خیلی حالم گرفته بود نارا میخواست با دوستاش بره بار منم قرار شد باهاش برم....چون شیکمم بزرگ شده بود هر لباسی نمیتونستم بپوشم....نارا برام یه لباس مخصوص بارداری سفارش داده بود اونو پوشیدم
(داخل بار)
من و نارا با دوستاش روی یه میزی نشسته بودیم من چون حامله بودم نمیتونستم نوشیدنی بخورم ولی اونا خوب مست کردن....چشمم به یکی خورد....ای خدا...خودش بود جونگکوک بود سعی کردم بهش خیره نشم که متوجه حظور من بشه...یه دلدردی خفیفی احساس کردم سریع رفتم طرف دستشویی
ادامه دارد....
پارت نهم:
ا.ت ویو:
دیگه نتونستم تحمل کنمو رفتم پایین
ا.ت: نیاز نیست صدام کنه...خودم اومدم!
جونگکوک: ا.ت...
ا.ت: تو چی از جون من میخوای....چرا نمیزاری با خیال راحت زندگیمو بکنم....تو یه بار منو نابود کردی کافیت نبود؟...بسه دیگه بزار راحت باشم
جونگکوک: ا.ت...گوش ک...
ا.ت: ساکت شو...فقط ساکت شو....برو....برو من قلبم تحمل اینهمه درد و نداره...نزار دوباره بشکنه
جونگکوک: ا.ت...وایسا
بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و درو بستم....به در اتاق تکیه دادمو گریه کردم....سرمو با دوتا دستم گرفته بودم....صدای در زدن اومد
نارا: ا.ت....منم میشه درو باز کنی
ا.ت: ولم کن نارا*گریه
نارا: ا.ت اروم باش لطفا....من نگرانتم
ا.ت: ولم کن برو*داد و گریه
دیگه صدایی نیومد فهمیدم رفته....رو تختم دراز کشیدم و به گریه کردن ادامه دادم
**************
(چند هفته بعد)
ا.ت ویو:
توی این چند هفته جونگکوک خیلی سعی میکرد نزدیکم بشه ولی من نمیخاستم ببینمش....خیلی حالم گرفته بود نارا میخواست با دوستاش بره بار منم قرار شد باهاش برم....چون شیکمم بزرگ شده بود هر لباسی نمیتونستم بپوشم....نارا برام یه لباس مخصوص بارداری سفارش داده بود اونو پوشیدم
(داخل بار)
من و نارا با دوستاش روی یه میزی نشسته بودیم من چون حامله بودم نمیتونستم نوشیدنی بخورم ولی اونا خوب مست کردن....چشمم به یکی خورد....ای خدا...خودش بود جونگکوک بود سعی کردم بهش خیره نشم که متوجه حظور من بشه...یه دلدردی خفیفی احساس کردم سریع رفتم طرف دستشویی
ادامه دارد....
۱۳.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.