چند پارتی (وقتی پریود شده بودی و.....) پارت ۱
توی خودت جمع شده بود و پلکاتو محکم روی هم از درد شدیدی که توی کمر و زیر شکمت احساس میکردی ، فشار میدادی
به شدت درد داشتی اما سعی میکردیم جلوی ناله هات رو بگیری تا هیونجینی رو که کنارت خوابیده بود رو بیدار نکنی...
زانو هات رو توی شکمت فشار میدادی تا بلکه دردش رو کمتر کنی اما مدام دردش شدید تر از قبل میشد به قدری که حتی نمیتونستی از جات بلند بشی و یک مسکن بخوری و یا نوار بزاری...
اونقدر دردت شدید بود که بدون آگاهی خودت ناله ی بلندی از بین لبات خارج شد که همین باعث شد مرد کنارت آروم آروم پلکاشو از هم فاصله بده
از درد اشک توی چشمات جمع شده بود و همینطور که توی خودت جمع شده بودی آروم آروم هق هق میزدی که هیونجین با ترس به سمتت میاد...
_ ا..ا.ت...عزیزم خوبی ؟
جوابی از طرفت نشنید که چشمش به ملافه ی سفید رنگی که حالا با رنگ خون قرمز شده بود افتاد..
نگرانیش صد برابر شد البته که فهمیده بود موضوع چیه اما...تو بعضی اوقات دردت به شدتی زیاد میشد که مجبور بودی به بیمارستان بری...
هیونجین به سرعت به سمت حموم میره و شیر آب گرم رو باز میکنه تا وان رو برات آماده کنه...
بعد از مطمئن شدن اینکه وان به خوبی گرم شده از حمام بیرون میاد و تورو توی آغوشش میگیره و براید استایل بلندت میکنه...
از درد توی بغل هیونجین خودت رو قایم کرده بودی و نفس نفس میزدی و هر از گاهی هم ناله های دردناکی سر میدادی که نگرانی هیونجین رو بیشتر و بیشتر میکرد...
تورو آروم توی آب گرم وان درازوند و آروم آروم شروع کرد به درآوردن لباس روییت....
چشمات رو بسته بودی و آروم آروم و زیر لب ناله میکردی که هیون به سرعت بلند شد و به سمت کمد لباسات رفت...
مسکن و یک دونه نوار برداشت و ملافه ی روی تخت رو توی سبد انداخت و بعد به سمت حمام اومد..
با دیدن تو که حالا چشمات رو باز کرده بودی و بنظر میومد دردت کمتر بود..نفس راحتی کشید
به سمتت اومد و مسکن رو به همراه یک لیوان آب گرم بهت داد و بعد نوار رو روی کمد کوچیک کنار وان گذاشت و خودش هم روی صندلی کوچیک کنار وان نشست و بهت خیره شد
_ بهتری عزیزکم؟
لبخند کمرنگی زدی و آروم سرت رو تکون دادی
+ ببخشید که بیدارت کردم
دستش رو به سمت دستت آورد و توی دست گرمش گرفت و آروم نوازش میکرد
_ حتی حرفشم نزن قشنگم...باید خیلی زودتر از اینا منو بیدار میکردی
دوباره لبخند کمرنگی بهش تحول دادی...چشمات خوابآلود بود و هیونجین اینو فهمید
به شدت درد داشتی اما سعی میکردیم جلوی ناله هات رو بگیری تا هیونجینی رو که کنارت خوابیده بود رو بیدار نکنی...
زانو هات رو توی شکمت فشار میدادی تا بلکه دردش رو کمتر کنی اما مدام دردش شدید تر از قبل میشد به قدری که حتی نمیتونستی از جات بلند بشی و یک مسکن بخوری و یا نوار بزاری...
اونقدر دردت شدید بود که بدون آگاهی خودت ناله ی بلندی از بین لبات خارج شد که همین باعث شد مرد کنارت آروم آروم پلکاشو از هم فاصله بده
از درد اشک توی چشمات جمع شده بود و همینطور که توی خودت جمع شده بودی آروم آروم هق هق میزدی که هیونجین با ترس به سمتت میاد...
_ ا..ا.ت...عزیزم خوبی ؟
جوابی از طرفت نشنید که چشمش به ملافه ی سفید رنگی که حالا با رنگ خون قرمز شده بود افتاد..
نگرانیش صد برابر شد البته که فهمیده بود موضوع چیه اما...تو بعضی اوقات دردت به شدتی زیاد میشد که مجبور بودی به بیمارستان بری...
هیونجین به سرعت به سمت حموم میره و شیر آب گرم رو باز میکنه تا وان رو برات آماده کنه...
بعد از مطمئن شدن اینکه وان به خوبی گرم شده از حمام بیرون میاد و تورو توی آغوشش میگیره و براید استایل بلندت میکنه...
از درد توی بغل هیونجین خودت رو قایم کرده بودی و نفس نفس میزدی و هر از گاهی هم ناله های دردناکی سر میدادی که نگرانی هیونجین رو بیشتر و بیشتر میکرد...
تورو آروم توی آب گرم وان درازوند و آروم آروم شروع کرد به درآوردن لباس روییت....
چشمات رو بسته بودی و آروم آروم و زیر لب ناله میکردی که هیون به سرعت بلند شد و به سمت کمد لباسات رفت...
مسکن و یک دونه نوار برداشت و ملافه ی روی تخت رو توی سبد انداخت و بعد به سمت حمام اومد..
با دیدن تو که حالا چشمات رو باز کرده بودی و بنظر میومد دردت کمتر بود..نفس راحتی کشید
به سمتت اومد و مسکن رو به همراه یک لیوان آب گرم بهت داد و بعد نوار رو روی کمد کوچیک کنار وان گذاشت و خودش هم روی صندلی کوچیک کنار وان نشست و بهت خیره شد
_ بهتری عزیزکم؟
لبخند کمرنگی زدی و آروم سرت رو تکون دادی
+ ببخشید که بیدارت کردم
دستش رو به سمت دستت آورد و توی دست گرمش گرفت و آروم نوازش میکرد
_ حتی حرفشم نزن قشنگم...باید خیلی زودتر از اینا منو بیدار میکردی
دوباره لبخند کمرنگی بهش تحول دادی...چشمات خوابآلود بود و هیونجین اینو فهمید
۵۱.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.