خواهربرادری(session)part3
خواهربرادری(session 2)part3
پرش زمانی مهمونی
هایون ویو
بعد از اینکه هممون آماده شدیم سوار ماشین شدیم جیمین اوپا جلوتر رفت ولی منو کوک دست در دست هم جلورفتیم قشنگ عین منگلا
کوک:نگام کن
هایون:چته
کوک:این چ طرز حرف زدنه
هایون:،بتوچه
کوک:حالا هرچی
هایون:خب چیه
کوک:از من جدا نمیشی شده میگم زنمی ولی از من جدا نمیشی فهمیدی
هایون:(قهقهه)
کوک:چته؟(علامت سوالی)
هایون:کدوم خری میاد تورو میگیره(قهقهه زنان)(خودتی)
کوک:عمت ،پدصگ کل خاندان جئون منتظر نگاه کردن منن
هایون:خب میگم خرن(همچنان خنده زنان)
کوک:خر تویی
هایون:(حالت جدی گرفت)خیلی خب حالا میشه دستمو ول کنی
کوک دستمو ول کرد باهم ب سمت در رفتیم کوک درو باز کرد زودتر رفت ولی من نرفتم.چرا؟چرا احساس میکردم قرار اتفاق بدی بیوفته؟چرا احساس بدی دارم؟این چه احساس عجیبیه؟چرا از اومدنم پشیمونم؟چرا حس شیطنتم رفته؟چرا اینجوری شدم؟چرا دیگ هایون قبل نیستم؟مگ من چی خاستم؟من فقط ی زندگی عادی خواستم؟من دختری با ظاهر خندون بودم ولی هیشکی از درونم خبر نداشت ولی الان فرق میکنه با غروری ک نمیدونم از کجا بود ولی اینو میدونستم ک از برادرام یاد گرفتم درو باز کردم.صفحه جدیدی از کتاب رو باز کردم همه با دیدن من ذوق کرده بودن بعضیا از حسادت میمردن و بعضیا تعجب کرده بودن!با کفشای پاشنه بلندی ک باعث سروصدایی تو سکوتشون شده بود شروع کردم به راه رفتن همه بهم تعظیم کردن فکرشم نمیکردم خانواده جئون همچین قدرتی داشته باشه.از اونجایی ک من آدم خوش قلبی هستم🫣تعظیم کوچولویی کردم و وایستادم نگاهم افتاد به جیمین اوپا ک با لبخند شیطانی نگاه میکرد(این لبخند شیطانی ن اون شیطان ینی لبخندی ک با غروره)لبخند ریزی زدم و چشم افتاد به جفتش ک کوک وایستاده داشت چشایی ک ریز کرده بود اشاره میکرد بیام پیشش منم بدون اینکه رو مخش برم رفتم و وسط جیمین و کوک بودم بازو جیمین اوپا رو حلقه کرده بودم مث دمش بودم هرجا میرف پیشش بودم
هایون:کی این مهمونی تموم میشه
جیمین:چرا؟
هایون:حوصلم سر میره
جیمین:قراره اتفاق خوبی بیوفته
هایون:ودف باز چ خبره
جیمین:براتو ک چیزی نیست مگ مهمونی قبل رو تو خراب نکردی؟
هایون:وات؟تو از کجا میدونی؟(با تعجب)
جیمین:بنظرت؟
هایون:................کوک
جیمین:آره
هایون:ها بیشعور
جیمین:ولش کن هنوز بزرگ نشده
هایون:اوپا
جیمین:هوم؟
هایون:میدونستی حق نداری ازدواج کنی؟
جیمین:چی میگی بچه ینی چی
هایون:ینی اینکه تو مال منی و حق ازدواج نداری
جیمین:اوی رگ غیرتت زده بالا
هایون:هرچی دارم بهت اخطار میدم
جیمین:باشه چشم هرچی شما بگی
هایون:مسخره می.............
حرفم با تعظیم کردن همه قط شد
هایون:ب....با..بابابزرگ
بابا بزرگ آروم به طرف ما اومد
(بابابزرگ هایون=خودشه)
بابابزرگ:چطوری دخترم
جیمین:سلام بابابزرگ
بابابزرگ:سلام پسرم
هایون:بابا بزرگ(با ذوق)
با ذوق پریدم بغل بابا بزرگم
کوک:هی منم هستم
بابا بزرگ:دخترم و پسرام خوب بزرگ شدن
هایون:دلم واستون تنگ شده بود
کوک:بابا بزرگ و خفه کردی بسه دیگه
هایون:باشه توعم
بابابزرگ:جناب کوک نمیشه ی سری ب ما بزنی
کوک:عع عع بابابزرگ چرا به هایون و جیمین نگفتی
بابا بزرگ:(خنده)خیلی خب بیا بغلم
پرش زمانی تو اتاق مهمونی
جیمین:............
ادامه پارت بعد
پرش زمانی مهمونی
هایون ویو
بعد از اینکه هممون آماده شدیم سوار ماشین شدیم جیمین اوپا جلوتر رفت ولی منو کوک دست در دست هم جلورفتیم قشنگ عین منگلا
کوک:نگام کن
هایون:چته
کوک:این چ طرز حرف زدنه
هایون:،بتوچه
کوک:حالا هرچی
هایون:خب چیه
کوک:از من جدا نمیشی شده میگم زنمی ولی از من جدا نمیشی فهمیدی
هایون:(قهقهه)
کوک:چته؟(علامت سوالی)
هایون:کدوم خری میاد تورو میگیره(قهقهه زنان)(خودتی)
کوک:عمت ،پدصگ کل خاندان جئون منتظر نگاه کردن منن
هایون:خب میگم خرن(همچنان خنده زنان)
کوک:خر تویی
هایون:(حالت جدی گرفت)خیلی خب حالا میشه دستمو ول کنی
کوک دستمو ول کرد باهم ب سمت در رفتیم کوک درو باز کرد زودتر رفت ولی من نرفتم.چرا؟چرا احساس میکردم قرار اتفاق بدی بیوفته؟چرا احساس بدی دارم؟این چه احساس عجیبیه؟چرا از اومدنم پشیمونم؟چرا حس شیطنتم رفته؟چرا اینجوری شدم؟چرا دیگ هایون قبل نیستم؟مگ من چی خاستم؟من فقط ی زندگی عادی خواستم؟من دختری با ظاهر خندون بودم ولی هیشکی از درونم خبر نداشت ولی الان فرق میکنه با غروری ک نمیدونم از کجا بود ولی اینو میدونستم ک از برادرام یاد گرفتم درو باز کردم.صفحه جدیدی از کتاب رو باز کردم همه با دیدن من ذوق کرده بودن بعضیا از حسادت میمردن و بعضیا تعجب کرده بودن!با کفشای پاشنه بلندی ک باعث سروصدایی تو سکوتشون شده بود شروع کردم به راه رفتن همه بهم تعظیم کردن فکرشم نمیکردم خانواده جئون همچین قدرتی داشته باشه.از اونجایی ک من آدم خوش قلبی هستم🫣تعظیم کوچولویی کردم و وایستادم نگاهم افتاد به جیمین اوپا ک با لبخند شیطانی نگاه میکرد(این لبخند شیطانی ن اون شیطان ینی لبخندی ک با غروره)لبخند ریزی زدم و چشم افتاد به جفتش ک کوک وایستاده داشت چشایی ک ریز کرده بود اشاره میکرد بیام پیشش منم بدون اینکه رو مخش برم رفتم و وسط جیمین و کوک بودم بازو جیمین اوپا رو حلقه کرده بودم مث دمش بودم هرجا میرف پیشش بودم
هایون:کی این مهمونی تموم میشه
جیمین:چرا؟
هایون:حوصلم سر میره
جیمین:قراره اتفاق خوبی بیوفته
هایون:ودف باز چ خبره
جیمین:براتو ک چیزی نیست مگ مهمونی قبل رو تو خراب نکردی؟
هایون:وات؟تو از کجا میدونی؟(با تعجب)
جیمین:بنظرت؟
هایون:................کوک
جیمین:آره
هایون:ها بیشعور
جیمین:ولش کن هنوز بزرگ نشده
هایون:اوپا
جیمین:هوم؟
هایون:میدونستی حق نداری ازدواج کنی؟
جیمین:چی میگی بچه ینی چی
هایون:ینی اینکه تو مال منی و حق ازدواج نداری
جیمین:اوی رگ غیرتت زده بالا
هایون:هرچی دارم بهت اخطار میدم
جیمین:باشه چشم هرچی شما بگی
هایون:مسخره می.............
حرفم با تعظیم کردن همه قط شد
هایون:ب....با..بابابزرگ
بابا بزرگ آروم به طرف ما اومد
(بابابزرگ هایون=خودشه)
بابابزرگ:چطوری دخترم
جیمین:سلام بابابزرگ
بابابزرگ:سلام پسرم
هایون:بابا بزرگ(با ذوق)
با ذوق پریدم بغل بابا بزرگم
کوک:هی منم هستم
بابا بزرگ:دخترم و پسرام خوب بزرگ شدن
هایون:دلم واستون تنگ شده بود
کوک:بابا بزرگ و خفه کردی بسه دیگه
هایون:باشه توعم
بابابزرگ:جناب کوک نمیشه ی سری ب ما بزنی
کوک:عع عع بابابزرگ چرا به هایون و جیمین نگفتی
بابا بزرگ:(خنده)خیلی خب بیا بغلم
پرش زمانی تو اتاق مهمونی
جیمین:............
ادامه پارت بعد
۱۳.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.