پارت آخررر یکم پایانش بد شد
♢رنگ خون♢
^P②⓪^
_______________________________
(یه هفته بعد پارت آخر )
دیروز لیسا بچشو سقط کرد و بدون اینکه کسی چیزی بفهمه رفت منم دقیقا جلو در خونه تهیونگم خونه قبلیم یه نفس عمیق کشیدمو در زدم یهو تهیونگ درو باز کردو تا منو دید سریع بغلم کرد تعجب کردم
×اوو ا.ت کجا بودی؟
+چ..چی م..من
×هیششش...بیا بریم خونه منو برد تو خونه و بعد منو گذاشت رو تختو خودشم بغلم کردو خوابید احساس کردم یه چیزی زیر بالشمه برش داشتم یه نامه بود روش نوشته بود از طرف لیسا بازش کردمو خوندم
"سلام ا.ت من کل خاطراتی که تهیونگ از من داشتو پاک کردم اون حتی منو یادشم نمیاد منم دیروز ازدواج کردم میدونم یکم سریع شد امیدوارم با تهیونگ زندگی خوبی تاشته باشی به امید دیدار"
پایان 🫧✨..
^P②⓪^
_______________________________
(یه هفته بعد پارت آخر )
دیروز لیسا بچشو سقط کرد و بدون اینکه کسی چیزی بفهمه رفت منم دقیقا جلو در خونه تهیونگم خونه قبلیم یه نفس عمیق کشیدمو در زدم یهو تهیونگ درو باز کردو تا منو دید سریع بغلم کرد تعجب کردم
×اوو ا.ت کجا بودی؟
+چ..چی م..من
×هیششش...بیا بریم خونه منو برد تو خونه و بعد منو گذاشت رو تختو خودشم بغلم کردو خوابید احساس کردم یه چیزی زیر بالشمه برش داشتم یه نامه بود روش نوشته بود از طرف لیسا بازش کردمو خوندم
"سلام ا.ت من کل خاطراتی که تهیونگ از من داشتو پاک کردم اون حتی منو یادشم نمیاد منم دیروز ازدواج کردم میدونم یکم سریع شد امیدوارم با تهیونگ زندگی خوبی تاشته باشی به امید دیدار"
پایان 🫧✨..
۷.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.