کنارش نشستم خیلی پیربود

کنارش‌نشستم‌خیلی‌پیربود
چروک‌روی‌پوست‌صورتش‌و‌دستاش
نشون‌میداد‌ک‌کلی‌سختی‌کشیده
ازش‌پرسیدم‌تاحالا‌عاشق‌شدی
همینجور‌ک‌نگام‌میکرد‌با‌لرزشی‌ک‌توی‌سرش‌داشت
سرشو‌تکون‌داد
گفتم‌بهش‌رسیدی‌شنیدم‌گفت‌ن
ازم‌‌پرسید‌چته‌دخترم‌چرا‌اینارو‌میپرسی
سعی‌کردم‌لرزش‌صدامو‌کمترکنم‌با‌بغضی‌ک‌کنترل
میکردمش‌گفتم‌اخه‌من‌ب‌معنای‌واقعی‌کلمه
عاشقش‌شدم
دستشو‌اورد‌زیرچونم‌سرمو‌اورد‌بالا‌اون‌لحظه
اومدن‌یه‌قطره‌اشک‌ازچشممو‌روی‌صورتم‌حس‌کردم
پرسید‌میدونه:
گفتم‌میدونس‌ولی‌تنهام‌گذاش‌رفیقاشو‌ب‌من‌ترجیح‌داد
احساس‌خفگی‌داشتم‌برام‌مهم‌نبود‌غریبس
سرمو‌گذاشتم‌روی‌شونش‌شروع‌کردم‌ب‌اشک‌ریختن
انقد‌ک‌حس‌کردم‌مانتوش‌غرق‌اشکام‌شده
میگفت‌نکن‌دخترم‌اینجوری‌دیوونه‌میشی
خندیدم‌انقد‌تلخ‌خندیدم‌ک‌حسش‌کرد‌
گفتم‌فقط‌اینجوری‌میتونم‌کمتر‌بهش‌فک‌کنم. . .
چون‌دوس‌داشتنشو‌باور‌کرده‌بودم :)
𝐎𝐅𝐅.ir
[ ۱۲:۴۱ ]