وقتی که زندگیم عوض شد ۴۸
تهیونگ با تعجب گفت:
آخه برای چی؟
من چند بار صدات کردم
ولی خودت نشنیدی
ات: به خاطر اینکه من جورایی سه وسواس دارم به اسم ترس ار دست دادن اطرافیان
بعد اینکه مامانم این شکلی شد این اتفاق برام افتاد
تهیونگ با شرمندگی گفت:
ات ببخشید من اصلا
نمی دونستم
از این به بعد
حواسم رو بیشتر جمع می کنم
ات از بغل تهیونگ جدا شد
و گفت:
حالا بیا بریم تو دریا بازی کنیم
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
باشه
#تهیونگ
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
آخه برای چی؟
من چند بار صدات کردم
ولی خودت نشنیدی
ات: به خاطر اینکه من جورایی سه وسواس دارم به اسم ترس ار دست دادن اطرافیان
بعد اینکه مامانم این شکلی شد این اتفاق برام افتاد
تهیونگ با شرمندگی گفت:
ات ببخشید من اصلا
نمی دونستم
از این به بعد
حواسم رو بیشتر جمع می کنم
ات از بغل تهیونگ جدا شد
و گفت:
حالا بیا بریم تو دریا بازی کنیم
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
باشه
#تهیونگ
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۵.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.