🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙...🩸
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙...🩸
_ انگار یه هالهای از توهم تمامِ نگرانیهام رو بُرد...
مدت زیادی نگذشته، زمانش که برسه همه چیز رو بهتون میگم؛ اگر تونستی روی صحبت رو با اون خانم کوچولو باز کن که بیحوصله نمونه
م: باشه... تو برو به کارت برس
از مادر خداحافظی کرد، کیف چرمش رو برداشت و از خونه خارج شد، باید کارهای مربوط به پرواز رو انجام میداد...
با بلند شدن ناقوس کلیسا یادداشت برداری رو موقف و مداد رو لای دفتر گذاشت، نزدیک پنجره رفت و طاقِ کلیسا رو با جزئیات نگاه کرد... ایندفعه برای چی به صدا درمیاومد؟ مردم رو به چی دعوت میکرد؟ مراسم ازدواج بود یا خاکسپاری جسمِ آدمی که اینجا رو به مقصد دنیایی دیگه ترک کرده بود؟
با تردید به طرف در رفت و با باز کردنش یادداشت اریس رو برداشت، لبخندِ محوی زد
بالاخره تا چند روزِ آینده میتونستن برگردن.
پله ها رو پشت سر گذاشت و وارد سالن عمارت شد که با دستی که روی شونش قرار گرفت متعجب به عقب برگشت
م: اوه متاسفم اگر ترسوندمت!!
اون پیرزن خیلی زیبا میخندید، وقتی لبخند میزد دورِ چشمهای خاکستریش چروکهای دلنشینی ایجاد میشد و بهقدری شیرین بود که میتونست با لبخند هاش قند رو توی دل ونوس آب کنه.
لبخندی جایگزین چهره پوکر دختر شد و جواب داد:
☆ نه نترسیدم فقط یکم جا خوردم
م: چند دقیقه بهم وقت میدی؟
☆ البته
م: شیرقهوه میخوری یا چای؟
☆ شیرقهوه
دوباره خندید و دو تا شیرقهوه از خدمه عمارت درخواست کرد
م: پسر من هم عاشق شیرقهوهست..
با مأموریت ها مشکلی نداری؟ به گمونم کاپیتانت باید سختگیر باشه
☆ نه سخت نیست و در مورد کاپیتان گمونم میتونن سخت گیر باشن ولی اونقدرا با سختگیری مشکلی ندارم
با نخ سرخ رنگی موهای سفیدش رو بست که توجه ونوس رو جلب میکرد و بعد از اون استکان شیرقهوه رو با مهربونی تعارف کرد
م: از این ریسمان خوشت اومده؟
☆ فقط شبیه ریسمانی بود که قبلا موهام رو باهاش میبستم...
م: که اینطور؛
اونقدر حسِ دلنشینی بهم میدی که وجودم غرقِ آرامش میشه...
لبخندی زد و جرعهای نوشید
☆ واقعا؟ همون حس آرامش رو خودتون هم متقابلا بهم تزریق میکنید
م: خیلی زیرکانه جواب میدی، به عنوان یک دوست یه توصیه ای بهت بکنم ونوس..؟
☆ حتما.. بفرمایید..
م: سال ها زندگی کردم و توی موقعیت های مختلف قراره گرفتم، از چهره آدم ها چیزهای زیادی رو درک میکنم
همونطور که استکانش رو روی میز میذاشت ادامه داد:
م: ماهرانه تلاش میکنی قوی و مستحکم بنظر برسی که تحسینت میکنم، تو محکمی... اما به یاد داشته باش چیزی که جز هویتته نیازی به مخفی کردن نداره؛
ادامه دارد🩸
𝓘𝓲𝓴𝓮...?
_ انگار یه هالهای از توهم تمامِ نگرانیهام رو بُرد...
مدت زیادی نگذشته، زمانش که برسه همه چیز رو بهتون میگم؛ اگر تونستی روی صحبت رو با اون خانم کوچولو باز کن که بیحوصله نمونه
م: باشه... تو برو به کارت برس
از مادر خداحافظی کرد، کیف چرمش رو برداشت و از خونه خارج شد، باید کارهای مربوط به پرواز رو انجام میداد...
با بلند شدن ناقوس کلیسا یادداشت برداری رو موقف و مداد رو لای دفتر گذاشت، نزدیک پنجره رفت و طاقِ کلیسا رو با جزئیات نگاه کرد... ایندفعه برای چی به صدا درمیاومد؟ مردم رو به چی دعوت میکرد؟ مراسم ازدواج بود یا خاکسپاری جسمِ آدمی که اینجا رو به مقصد دنیایی دیگه ترک کرده بود؟
با تردید به طرف در رفت و با باز کردنش یادداشت اریس رو برداشت، لبخندِ محوی زد
بالاخره تا چند روزِ آینده میتونستن برگردن.
پله ها رو پشت سر گذاشت و وارد سالن عمارت شد که با دستی که روی شونش قرار گرفت متعجب به عقب برگشت
م: اوه متاسفم اگر ترسوندمت!!
اون پیرزن خیلی زیبا میخندید، وقتی لبخند میزد دورِ چشمهای خاکستریش چروکهای دلنشینی ایجاد میشد و بهقدری شیرین بود که میتونست با لبخند هاش قند رو توی دل ونوس آب کنه.
لبخندی جایگزین چهره پوکر دختر شد و جواب داد:
☆ نه نترسیدم فقط یکم جا خوردم
م: چند دقیقه بهم وقت میدی؟
☆ البته
م: شیرقهوه میخوری یا چای؟
☆ شیرقهوه
دوباره خندید و دو تا شیرقهوه از خدمه عمارت درخواست کرد
م: پسر من هم عاشق شیرقهوهست..
با مأموریت ها مشکلی نداری؟ به گمونم کاپیتانت باید سختگیر باشه
☆ نه سخت نیست و در مورد کاپیتان گمونم میتونن سخت گیر باشن ولی اونقدرا با سختگیری مشکلی ندارم
با نخ سرخ رنگی موهای سفیدش رو بست که توجه ونوس رو جلب میکرد و بعد از اون استکان شیرقهوه رو با مهربونی تعارف کرد
م: از این ریسمان خوشت اومده؟
☆ فقط شبیه ریسمانی بود که قبلا موهام رو باهاش میبستم...
م: که اینطور؛
اونقدر حسِ دلنشینی بهم میدی که وجودم غرقِ آرامش میشه...
لبخندی زد و جرعهای نوشید
☆ واقعا؟ همون حس آرامش رو خودتون هم متقابلا بهم تزریق میکنید
م: خیلی زیرکانه جواب میدی، به عنوان یک دوست یه توصیه ای بهت بکنم ونوس..؟
☆ حتما.. بفرمایید..
م: سال ها زندگی کردم و توی موقعیت های مختلف قراره گرفتم، از چهره آدم ها چیزهای زیادی رو درک میکنم
همونطور که استکانش رو روی میز میذاشت ادامه داد:
م: ماهرانه تلاش میکنی قوی و مستحکم بنظر برسی که تحسینت میکنم، تو محکمی... اما به یاد داشته باش چیزی که جز هویتته نیازی به مخفی کردن نداره؛
ادامه دارد🩸
𝓘𝓲𝓴𝓮...?
۴.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.