یین و یانگ (پارت ۷۱)
کوک : چرا دیشب بیدارم نکردی؟ مکث طولانی کرد انگار داشت دنبال جواب می گشت .
ا/ت :ف...فرصت نکردم .
کوک : یعنی چی فرصت نکردم ، کافی بود داد بزنی!(با عصبانیت)
ا/ت : ب...ببخشید... چرا اون داره عذرخواهی میکنه .
کوک : ببخشید عصبانی شدم . سرمو انداختم پایین .
با صدای آرومی گفت : ن...نمی خواستم آسیب ب...ببینی .
کوک : تا همین الانم تو خیلی آسیب دیدی ، نمی خواستم...بیشتر صدمه ببینی .
ا/ت خنده ی شیرینی کرد و گفت : من دیگه آب از سرم گذشته . خندهش به سرفه انداختش .
زمزمه کردم : اینجوری نگو...
سرفه ش که تموم شد گفت : چیزی گفتی؟
کوک : نه هیچی... بلند شدم و یکم پنجره رو باز کردم تا هوا عوض بشه .
کوک : کمپانی فهمیده اینجایی ، چند دقیقه پیش اومده بودم دنبالت . به بهونه حال بدت ردشون کردم برن . حواست باشه جلو دکتر هان چیزی نگی .
ا/ت : وای نه...میشه گوشیتو بدی لطفا؟
کوک : آره حتما...بیا...ولی چرا؟ رمزشو باز کردم و دادم بهش .
ا/ت همونطور که داشت با دکمه ها ور می رفت گفت : رئیس کمپانی باهام خوبه ، یه جورایی صمیمی هستیم، زنگ میزنم راضیش کنم . سرمو تکون دادم ، امیدوارم موفق بشه***تلفن رو قطع کرد .
کوک : چی شد؟
لبخندی روی صورتش نشست .
ا/ت : هیچی قبول کرد! گفت هرموقع کامل خوب شدم خودم برگردم .
کوک : عالیه!
تو پوست خودم نمی گنجیدم و توی پنهان کردنش ناموفق بودم .
ا/ت : بیا...مرسی بابت گوشی . راستی ببخشید اون روز بدون اجازه گوشیتو بردم . نمی خواستم درگیر یه سری...خزعبلات بشی .
کوک : نه اشکالی نداره . من دیگه میرم . خوب استراحت کن ، موقع غذا برمیگردم .
ا/ت : خیلی ممنون...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
ا/ت :ف...فرصت نکردم .
کوک : یعنی چی فرصت نکردم ، کافی بود داد بزنی!(با عصبانیت)
ا/ت : ب...ببخشید... چرا اون داره عذرخواهی میکنه .
کوک : ببخشید عصبانی شدم . سرمو انداختم پایین .
با صدای آرومی گفت : ن...نمی خواستم آسیب ب...ببینی .
کوک : تا همین الانم تو خیلی آسیب دیدی ، نمی خواستم...بیشتر صدمه ببینی .
ا/ت خنده ی شیرینی کرد و گفت : من دیگه آب از سرم گذشته . خندهش به سرفه انداختش .
زمزمه کردم : اینجوری نگو...
سرفه ش که تموم شد گفت : چیزی گفتی؟
کوک : نه هیچی... بلند شدم و یکم پنجره رو باز کردم تا هوا عوض بشه .
کوک : کمپانی فهمیده اینجایی ، چند دقیقه پیش اومده بودم دنبالت . به بهونه حال بدت ردشون کردم برن . حواست باشه جلو دکتر هان چیزی نگی .
ا/ت : وای نه...میشه گوشیتو بدی لطفا؟
کوک : آره حتما...بیا...ولی چرا؟ رمزشو باز کردم و دادم بهش .
ا/ت همونطور که داشت با دکمه ها ور می رفت گفت : رئیس کمپانی باهام خوبه ، یه جورایی صمیمی هستیم، زنگ میزنم راضیش کنم . سرمو تکون دادم ، امیدوارم موفق بشه***تلفن رو قطع کرد .
کوک : چی شد؟
لبخندی روی صورتش نشست .
ا/ت : هیچی قبول کرد! گفت هرموقع کامل خوب شدم خودم برگردم .
کوک : عالیه!
تو پوست خودم نمی گنجیدم و توی پنهان کردنش ناموفق بودم .
ا/ت : بیا...مرسی بابت گوشی . راستی ببخشید اون روز بدون اجازه گوشیتو بردم . نمی خواستم درگیر یه سری...خزعبلات بشی .
کوک : نه اشکالی نداره . من دیگه میرم . خوب استراحت کن ، موقع غذا برمیگردم .
ا/ت : خیلی ممنون...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۸.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.