رمان تنهاترین در دنیا پارت 🖤۳🖤
که صدای زنگ ساعتم بیدار شدم
دست و صورتم آب زدم هنوز همه خواب بودن
رفتم غذا و آبی برای خاکستری گذاشتم
نوازشش کردم خواب عمیق بود
دلم برات تنگ میشه
خیلی تنگ میشه
خیلی دوست دارم عیدتم مبارک خاکستری من
وسایلمون همراه خانواده ام گذاشتیم تو ماشین
رفتیم شمال
توی ماشین کم کم چشمام رفت
و با صدای مامانم بیدار شدم کنار رودخانه وایسته بودن صبحانه بخوریم
پدر ات: چه عجب بیدار شدی ؟ استاد خواب
همیشه اینارو میگن خواب ، ترجیح میدم بخوابم چون خستم از دنیا
دور میشم از آدما دلیل خواب من اینه
بعد از صبحانه کلی تیکه های خانواده ام که عادت کردم گاهی فکر میکنم دشمن من هستن رفتیم تو ماشین ، داشت حالم بهم می خورد
بابا ماشین زد کنار قرصی بهم دادن
مادر ات: همیشه یا بالا میاری یا می خوابی
به خاطر دوتا پیج ساده ، جاده چالوس
من مریضم بازم اینا نمی فهمن با کلی حرفای اونا رفتیم تو ماشین
پرش زمانی
آخیش رسیدیم
وقتی رسیدیم خیلی از فامیل ویلا پدربزرگم بودن
سلام کردن بهشون رفتم تو اتاق زیر شیرونی که پارسال برای خودم درستش کردم
قشنگیش این بود که دریا از بالکنش قشنگ دیده می شد
بالکن بزرگی داشت
دریا خیلی ساکت و آرام مثل من
گاهی وقتا که دلش میگیره طوفانی میشه
مثل حال دل من
اینجارو کسی به فکرش نمی رسید
ولی من تمیزش کردم
لباسام پوشیدم رفتم پایین
نشستم یک گوشه واقعا تنها بودم
پسرا باهم بودن متحد
دختر خاله هام و دختر دایی هام باهم بودن کسی منو راه نمی داد
نهارمون خوردیم می خواستم پاشم سفره جمع کنم تکیه ها شروع شد
پسر خاله: چه عجب ات خانم شروع کرد به کار کردن
بهش محل ندادم جمع کردیم همگی
منم رفتم تو اتاق خودم ، بوم نقاشی با رنگ ها رو از کارتون زیر تخت در آوردم
رفتم تو بالکن نشستم شروع به کشیدن منظره دریا کردم
تو حال خودم بودم که ...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.black.mask
دست و صورتم آب زدم هنوز همه خواب بودن
رفتم غذا و آبی برای خاکستری گذاشتم
نوازشش کردم خواب عمیق بود
دلم برات تنگ میشه
خیلی تنگ میشه
خیلی دوست دارم عیدتم مبارک خاکستری من
وسایلمون همراه خانواده ام گذاشتیم تو ماشین
رفتیم شمال
توی ماشین کم کم چشمام رفت
و با صدای مامانم بیدار شدم کنار رودخانه وایسته بودن صبحانه بخوریم
پدر ات: چه عجب بیدار شدی ؟ استاد خواب
همیشه اینارو میگن خواب ، ترجیح میدم بخوابم چون خستم از دنیا
دور میشم از آدما دلیل خواب من اینه
بعد از صبحانه کلی تیکه های خانواده ام که عادت کردم گاهی فکر میکنم دشمن من هستن رفتیم تو ماشین ، داشت حالم بهم می خورد
بابا ماشین زد کنار قرصی بهم دادن
مادر ات: همیشه یا بالا میاری یا می خوابی
به خاطر دوتا پیج ساده ، جاده چالوس
من مریضم بازم اینا نمی فهمن با کلی حرفای اونا رفتیم تو ماشین
پرش زمانی
آخیش رسیدیم
وقتی رسیدیم خیلی از فامیل ویلا پدربزرگم بودن
سلام کردن بهشون رفتم تو اتاق زیر شیرونی که پارسال برای خودم درستش کردم
قشنگیش این بود که دریا از بالکنش قشنگ دیده می شد
بالکن بزرگی داشت
دریا خیلی ساکت و آرام مثل من
گاهی وقتا که دلش میگیره طوفانی میشه
مثل حال دل من
اینجارو کسی به فکرش نمی رسید
ولی من تمیزش کردم
لباسام پوشیدم رفتم پایین
نشستم یک گوشه واقعا تنها بودم
پسرا باهم بودن متحد
دختر خاله هام و دختر دایی هام باهم بودن کسی منو راه نمی داد
نهارمون خوردیم می خواستم پاشم سفره جمع کنم تکیه ها شروع شد
پسر خاله: چه عجب ات خانم شروع کرد به کار کردن
بهش محل ندادم جمع کردیم همگی
منم رفتم تو اتاق خودم ، بوم نقاشی با رنگ ها رو از کارتون زیر تخت در آوردم
رفتم تو بالکن نشستم شروع به کشیدن منظره دریا کردم
تو حال خودم بودم که ...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.black.mask
۱۷.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.