ملکه قلب یخیم (پارت 24)
پانیذ:بیشتر استرس اینو داشتم که اگه خدای نکرده اتفاق بدی بیوفته جواب مامانشو چی باید بدیم
.
دیانا:پانیذ
پانیذ:بله(اشکامو پاک کردم)
دیانا:بیا داخل
پانیذ:من برا چی بیام با چه رویی بیام
دیانا:این یه اتفاق بود نیکا دختر قوی هست مطمئن باش خوب میشه بیا
پانیذ:دیانا به نظرم من نیام خیلی بهتره میترسم بخاطر من بچه ها دعواشون بشه
دیانا:خب هر طور صلاح میدونی
ولی خب برو داخل اون کافه بشین هوا گرمه
پانیذ:باشه تو برو
..بعد از نیم ساعت..
دکتر:بلا به دور
متین:چی شد
دکتر : خوشبختانه حالش بهتره ولی فعلا باید تو بخش مراقبت های ویژه بمونه تا فردا صبح
دیانا:وای خداروشکر
مهشاد:عسل بیا بغلم
(مهشاد و عسل خیلی صمیمی بودن)
دیانا:من برم به پانیذ بگم
ممد:خودم میرم تو همینجا باش
دیانا:خب باشه
..
ممد:پانی
پانیذ:چی شد نیکا خوبه
ممد:آره ولی فعلا تو مراقب های ویژه هستش
پانیذ: خداروشکر(بغل)
ممد:از متین ناراحت که نشدی
پانیذ:نه بلاخره اونم ترسیده بود اتفاقی بیوفته
ممد:اوکیی پس بیا بریم پیش بچه ها
پانیذ:باشه
.
ارسلان:خب بچه ها دیگه شما ها برید ویلا
منو متین میمونیم اینجا
دیانا:ولی منم میخوام بمونم
ارسلان:عشقم میشه لجبازی نکنی و بری
دیانا:نه نیکا از تنهایی میترسه
ارسلان:ولی منو متین کنارشیم
دیانا:خب نمیشه من بمونم
ارسلان:خیر
دیانا:لطفا
ارسلان:نه
دیانا:خب حداقل بزار برم ببینمش
ارسلان:باشه بزار برات 5 دقیقه وقت بگیرم
دیانا:ارسلان برام 5 دقیقه وقت گرفت و منم رفتم داخل
.
دیانا:فقد میتونستم نگاهش کنم
واقعا نیکا خیلی برام با ارزش بود
و تنها چیزی که تو آین مدت که خیلی ناراحت بودم قبل از اینکه با ارسلان آشنا شم خوشحالم میکرد خودش بود
با اینکه خودشم از من کم نداشت و هم ناراحت بود ولی خب برای خندیدن من خودش رو به آب و آتیش میزد
.
نیکا جونم میدونی که به اندازه تمام این وقت که باهم بودیم دوست دارم و با هیچکس عوضت نمیکنم ولی تو هم باید بهم قول بدی که دوباره میای پیشم و باهم میگیم و میخندیم
.
پرستار:وقت تمام شد
دیانا:باشه
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
.
دیانا:پانیذ
پانیذ:بله(اشکامو پاک کردم)
دیانا:بیا داخل
پانیذ:من برا چی بیام با چه رویی بیام
دیانا:این یه اتفاق بود نیکا دختر قوی هست مطمئن باش خوب میشه بیا
پانیذ:دیانا به نظرم من نیام خیلی بهتره میترسم بخاطر من بچه ها دعواشون بشه
دیانا:خب هر طور صلاح میدونی
ولی خب برو داخل اون کافه بشین هوا گرمه
پانیذ:باشه تو برو
..بعد از نیم ساعت..
دکتر:بلا به دور
متین:چی شد
دکتر : خوشبختانه حالش بهتره ولی فعلا باید تو بخش مراقبت های ویژه بمونه تا فردا صبح
دیانا:وای خداروشکر
مهشاد:عسل بیا بغلم
(مهشاد و عسل خیلی صمیمی بودن)
دیانا:من برم به پانیذ بگم
ممد:خودم میرم تو همینجا باش
دیانا:خب باشه
..
ممد:پانی
پانیذ:چی شد نیکا خوبه
ممد:آره ولی فعلا تو مراقب های ویژه هستش
پانیذ: خداروشکر(بغل)
ممد:از متین ناراحت که نشدی
پانیذ:نه بلاخره اونم ترسیده بود اتفاقی بیوفته
ممد:اوکیی پس بیا بریم پیش بچه ها
پانیذ:باشه
.
ارسلان:خب بچه ها دیگه شما ها برید ویلا
منو متین میمونیم اینجا
دیانا:ولی منم میخوام بمونم
ارسلان:عشقم میشه لجبازی نکنی و بری
دیانا:نه نیکا از تنهایی میترسه
ارسلان:ولی منو متین کنارشیم
دیانا:خب نمیشه من بمونم
ارسلان:خیر
دیانا:لطفا
ارسلان:نه
دیانا:خب حداقل بزار برم ببینمش
ارسلان:باشه بزار برات 5 دقیقه وقت بگیرم
دیانا:ارسلان برام 5 دقیقه وقت گرفت و منم رفتم داخل
.
دیانا:فقد میتونستم نگاهش کنم
واقعا نیکا خیلی برام با ارزش بود
و تنها چیزی که تو آین مدت که خیلی ناراحت بودم قبل از اینکه با ارسلان آشنا شم خوشحالم میکرد خودش بود
با اینکه خودشم از من کم نداشت و هم ناراحت بود ولی خب برای خندیدن من خودش رو به آب و آتیش میزد
.
نیکا جونم میدونی که به اندازه تمام این وقت که باهم بودیم دوست دارم و با هیچکس عوضت نمیکنم ولی تو هم باید بهم قول بدی که دوباره میای پیشم و باهم میگیم و میخندیم
.
پرستار:وقت تمام شد
دیانا:باشه
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
۵.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.