عشق ابدی پارت ۱۲۷
عشق ابدی پارت ۱۲۷
ویو نویسنده
{سه هفته بعد}
با عجله در رو باز کرد.
با صدای محکم در تعجب تو چشمای همه جمع شد.
با سرعت سمت هیونگاش هجوم برد که با دیدن اون چشما نه تنها از سرعتش ثابت موند ، بلکه محو اون صورت بی نقص شد..
چقدر اون تک خنده ها و لبخندای کنج لبش رو دوست داشت. اون هرکاری میکرد باعث میشد قلبش از خوشحالی بِایسته.
صدای دادی که تو گوشش اکو میشد تمام تصورات و حالش رو خراب کرد ؛ به خودش اومد.
کوک : یاااا هیونگ چرا تو گوش آدم داد میزنی؟ کر بشم چه غلطی میخوای بکنی!؟ میوفتم رو دستت اونوقت خودت باید جَمعَم کنیااااا(کیوت و عصبی)
دم گوشش گفت
نامجون : تو آبرو نبر ، من جَمعِت میکنم. کار همیشه ام رو خوب بلدم(آروم)
کوک : هیونگ(حرصی و آروم)
بی توجه به کوکی که هم داشت حرص میخورد و هم داشت از خنده خوشحالی قش میکرد ، ادامه داد
نامجون : خب چی میخواستی بگی؟ انقدر با عجله اومدی فکر کردیم یکی رو زیر گرفتی.
خوب میدونست چی دونسنگ کیوتش رو حرصی میکنه..
کوک : نامجون هیونگ!!(حرصی)
خنده ای تو دل برو تحویلش داد و با چشمای منتظر نگاهش کرد.
همونطور که رو مبل نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و سیبش رو گاز میزد ، نگاهش سمت جین چرخید. از خجالت خنده آروم کرد و خودشو در حال خوردن سیب جلوه داد.
یانگ : کوک میخوای تا آخر همونجا وایستی و به ما زل بزنی؟؟ البته به ماهم که ن...
حرفش با صدای کوک و چشم غره غلیظش نصفه موند.
کوک : آها...میخواستم بگم که خانم لی اومدن(خوشحال)
انگار یک زمان و در یک لحظه تعجب همه رو به اوج رسونده بود ، با هم بلند گفتن چی؟
-اون....اون که رفته بود...رفته بود دانمارک(تعجب)
کوک : این رو دیگه نمد ¯\_(ツ)_/¯
صدای خنده های بهشتیش به گوشش رسید. برگشت سمتش که با اون چشمای گیرا بهش زل زده بود..
- یا تهیونگ از بعد اون اتفاق خیلی تَوَجُهِت زیاد شده ها(نیشخند شیطانی)
ته : چ...چی؟ من!؟ ها؟؟
یانگ : کوک(بلند)
کوک : بله!؟
یانگ : الان کجاست!!؟(نگران)
کوک : آخخخخ
یانگ : چیه؟(نگران)
کوک : پایینه /:
یانگ : خاک تو نَنگِت کوک!! آخه تو کی حواست برمیگرده لعنتی؟؟ /:
دویید سمت در تا از ایمو خوبش استقبال کنه.
وقتی زن رو دید مثل بچه های ۴ ساله خودش رو تو بغلش پرت کرد که صدای خنده اش بلند شد
سوها : پسرم تو نبودم دلتنگ نشده؟!(خنده)
یانگ : ایمووو(خوشحال)
خب اینم بگم که چون چند پارت آخر و میخوام تمومش کنم بهتون لطف میکنم نمیرینم تو حال خوب تون🙄👋🏻
ویو نویسنده
{سه هفته بعد}
با عجله در رو باز کرد.
با صدای محکم در تعجب تو چشمای همه جمع شد.
با سرعت سمت هیونگاش هجوم برد که با دیدن اون چشما نه تنها از سرعتش ثابت موند ، بلکه محو اون صورت بی نقص شد..
چقدر اون تک خنده ها و لبخندای کنج لبش رو دوست داشت. اون هرکاری میکرد باعث میشد قلبش از خوشحالی بِایسته.
صدای دادی که تو گوشش اکو میشد تمام تصورات و حالش رو خراب کرد ؛ به خودش اومد.
کوک : یاااا هیونگ چرا تو گوش آدم داد میزنی؟ کر بشم چه غلطی میخوای بکنی!؟ میوفتم رو دستت اونوقت خودت باید جَمعَم کنیااااا(کیوت و عصبی)
دم گوشش گفت
نامجون : تو آبرو نبر ، من جَمعِت میکنم. کار همیشه ام رو خوب بلدم(آروم)
کوک : هیونگ(حرصی و آروم)
بی توجه به کوکی که هم داشت حرص میخورد و هم داشت از خنده خوشحالی قش میکرد ، ادامه داد
نامجون : خب چی میخواستی بگی؟ انقدر با عجله اومدی فکر کردیم یکی رو زیر گرفتی.
خوب میدونست چی دونسنگ کیوتش رو حرصی میکنه..
کوک : نامجون هیونگ!!(حرصی)
خنده ای تو دل برو تحویلش داد و با چشمای منتظر نگاهش کرد.
همونطور که رو مبل نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و سیبش رو گاز میزد ، نگاهش سمت جین چرخید. از خجالت خنده آروم کرد و خودشو در حال خوردن سیب جلوه داد.
یانگ : کوک میخوای تا آخر همونجا وایستی و به ما زل بزنی؟؟ البته به ماهم که ن...
حرفش با صدای کوک و چشم غره غلیظش نصفه موند.
کوک : آها...میخواستم بگم که خانم لی اومدن(خوشحال)
انگار یک زمان و در یک لحظه تعجب همه رو به اوج رسونده بود ، با هم بلند گفتن چی؟
-اون....اون که رفته بود...رفته بود دانمارک(تعجب)
کوک : این رو دیگه نمد ¯\_(ツ)_/¯
صدای خنده های بهشتیش به گوشش رسید. برگشت سمتش که با اون چشمای گیرا بهش زل زده بود..
- یا تهیونگ از بعد اون اتفاق خیلی تَوَجُهِت زیاد شده ها(نیشخند شیطانی)
ته : چ...چی؟ من!؟ ها؟؟
یانگ : کوک(بلند)
کوک : بله!؟
یانگ : الان کجاست!!؟(نگران)
کوک : آخخخخ
یانگ : چیه؟(نگران)
کوک : پایینه /:
یانگ : خاک تو نَنگِت کوک!! آخه تو کی حواست برمیگرده لعنتی؟؟ /:
دویید سمت در تا از ایمو خوبش استقبال کنه.
وقتی زن رو دید مثل بچه های ۴ ساله خودش رو تو بغلش پرت کرد که صدای خنده اش بلند شد
سوها : پسرم تو نبودم دلتنگ نشده؟!(خنده)
یانگ : ایمووو(خوشحال)
خب اینم بگم که چون چند پارت آخر و میخوام تمومش کنم بهتون لطف میکنم نمیرینم تو حال خوب تون🙄👋🏻
۳.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.