PART 1 وقتی افسردگی داشتی...
دفترچه خاطراتم را باز میکنم
احساس غم تنهایی دلتنگی و افسردگی میتونه یه ادم تا خود جهنم ببره و برگردونه...
خانواد؟ خانواده کسایی هستن که تورو تبدیل به هیولای دستی میکنن .....
.یادت باشه کسانی که افسرده هستند دیوونه نیستن ..
............
خب شعر گفتن بسه
من سوجی ام 22 سالمه و از بخت بدم افسردم و خانوادم فک میکنن دیوانم و قرارع بفرستم بیمارستان
تبریک میگم...تبریک
چقدر من خوشبختم
......
وسایلم رو جمع کردم عازم سفری میشم که انتهایش معلوم نیست امیدوارم زنده بمونم...تا دیداری دیگر بدرود
......................
دفترچه خاطراتم رو بستم کیفمو برداشتم و رقتم پایین خانوادم متنظرم بودن
مامان:اوه اومدی...باید زودتر بریم....عزیزممم اومدیییییی دیر میشهههه هاااا
بابا:اوهه بریم..سولی غذا رو میزه بخور باشه ..فدات شم
سولی:اوکی...اجی بیا واسه اخرین بار بغلت کنم ...زود خوب شو برگرد باشه؟ و بغلش میکنه و اروم در گوشش میگه
سولی:بری دیگه بر نگردی
سوجی:بلاخره یه روز اون نقابتو برمیدارم...منتظر باش
سولی:تو حالا حالا اون تویی😒
سوجی:باشه ...خداحافظ
............
سوجی و مادر پدرش سوار ماشین میشن و به سمت تیمارستان حرکت میکنن
توی ذهن سوجی
اونحا چحوریه..منو کتک میزنن..بهم غذا میدن...مجبورم میکنن خودکشی کنم...بهم تجاوز میکنن ...اوففف
فکرای توی سرم .داره دیونم میکنه
سوجی:کی میرسیم؟
بابا:مشتاقی؟
سوجی:خیلی (جون عمش🤐)
10 مین بعد
بابا:رسیدیم
سوجی:باشه خدافظ
بابا:مکه میدونی میخوای مجا برس بزار باهات بیام
............
توضیح مختصر
از سوجی تست گرفتن و گفتن مامان بابان برن و اونا برای همیشه رفتن و سوجی توی اتاق تاریک منتظر جواب بود
...........
پرستار:خانم کیم سوجی
سوجی:اوه بله
پرستار:برای چی شما اینجا اومدید؟
سوجی:بله؟
پرستار:شما لازم نیست اینحا باشید ولی با اصرار خانوادتون که گفتن میخواید خودکشی بکنید و توی خونه میخواستید چندباری خانوادتونرو بکشید یه چند ماهی دوره ترک افسردگی میزارم
سوجی:ممنون
جیمین:از این طرف به سمت اتاقتون راهنماییتون میکنم
سوجی:ممنون خانم..
پرستار:کیم..کیم یونا
سوجی:ممنون خانم کیم
یونا:😄
وارد اتاق شدم و وسایلام رو چیدم توی قفسه که گوشیمو ازم گرفتن و منم کاری نمیتونیتسم بکنم گوشیمو دادم بهشون
یونا:ببین سوجی..فردا ساعت 8 بیدارت میکنن قرصاتو بدن بهت ساعت9 صبحانس 10 یه کلاس عمومیه که حتما باید شرکت کنی ساعت 12 باید با دکترت صحبت کنی و ساعت13 ناهار..14 تا 16 خواب و از ساعت 17 تا 18 باید تکلیفاتونو انجام بدید 18 تا 19 باید توی تکیز کاری کمک کنید 20 هم وقت شام و 21 وقت خواب
سوجیی:اوفف چقدر زیادهه..
یونا:عب نداره اگه یادت رفت پرستارا هر صب برای یاداوری میان
سوجی:مرسی ...راستی..مگه اینجا تیمارستان نیست چرا باید تمیز کاری کینم؟
یونا: اینجا که نیومدیییییی شهربازیییییی اومدیییی یتمارستانننننن میفهمیییییی باید تمیز کاری کنییی بدختتتت فهمدیییییییی (با اعصبانیت)
سوجی:ا..اه..اهان ببخشید
یونا:حالا بگیررر بخواب
سوجی:چشم
سوجی اروم دراز کشیدو سعی کرد تا بخوابه و سیاهیی
.................
ادما با کاراشون لیاقتشونو فریاد میزنن🖤
شرط
فالو:1
لایک:3
احساس غم تنهایی دلتنگی و افسردگی میتونه یه ادم تا خود جهنم ببره و برگردونه...
خانواد؟ خانواده کسایی هستن که تورو تبدیل به هیولای دستی میکنن .....
.یادت باشه کسانی که افسرده هستند دیوونه نیستن ..
............
خب شعر گفتن بسه
من سوجی ام 22 سالمه و از بخت بدم افسردم و خانوادم فک میکنن دیوانم و قرارع بفرستم بیمارستان
تبریک میگم...تبریک
چقدر من خوشبختم
......
وسایلم رو جمع کردم عازم سفری میشم که انتهایش معلوم نیست امیدوارم زنده بمونم...تا دیداری دیگر بدرود
......................
دفترچه خاطراتم رو بستم کیفمو برداشتم و رقتم پایین خانوادم متنظرم بودن
مامان:اوه اومدی...باید زودتر بریم....عزیزممم اومدیییییی دیر میشهههه هاااا
بابا:اوهه بریم..سولی غذا رو میزه بخور باشه ..فدات شم
سولی:اوکی...اجی بیا واسه اخرین بار بغلت کنم ...زود خوب شو برگرد باشه؟ و بغلش میکنه و اروم در گوشش میگه
سولی:بری دیگه بر نگردی
سوجی:بلاخره یه روز اون نقابتو برمیدارم...منتظر باش
سولی:تو حالا حالا اون تویی😒
سوجی:باشه ...خداحافظ
............
سوجی و مادر پدرش سوار ماشین میشن و به سمت تیمارستان حرکت میکنن
توی ذهن سوجی
اونحا چحوریه..منو کتک میزنن..بهم غذا میدن...مجبورم میکنن خودکشی کنم...بهم تجاوز میکنن ...اوففف
فکرای توی سرم .داره دیونم میکنه
سوجی:کی میرسیم؟
بابا:مشتاقی؟
سوجی:خیلی (جون عمش🤐)
10 مین بعد
بابا:رسیدیم
سوجی:باشه خدافظ
بابا:مکه میدونی میخوای مجا برس بزار باهات بیام
............
توضیح مختصر
از سوجی تست گرفتن و گفتن مامان بابان برن و اونا برای همیشه رفتن و سوجی توی اتاق تاریک منتظر جواب بود
...........
پرستار:خانم کیم سوجی
سوجی:اوه بله
پرستار:برای چی شما اینجا اومدید؟
سوجی:بله؟
پرستار:شما لازم نیست اینحا باشید ولی با اصرار خانوادتون که گفتن میخواید خودکشی بکنید و توی خونه میخواستید چندباری خانوادتونرو بکشید یه چند ماهی دوره ترک افسردگی میزارم
سوجی:ممنون
جیمین:از این طرف به سمت اتاقتون راهنماییتون میکنم
سوجی:ممنون خانم..
پرستار:کیم..کیم یونا
سوجی:ممنون خانم کیم
یونا:😄
وارد اتاق شدم و وسایلام رو چیدم توی قفسه که گوشیمو ازم گرفتن و منم کاری نمیتونیتسم بکنم گوشیمو دادم بهشون
یونا:ببین سوجی..فردا ساعت 8 بیدارت میکنن قرصاتو بدن بهت ساعت9 صبحانس 10 یه کلاس عمومیه که حتما باید شرکت کنی ساعت 12 باید با دکترت صحبت کنی و ساعت13 ناهار..14 تا 16 خواب و از ساعت 17 تا 18 باید تکلیفاتونو انجام بدید 18 تا 19 باید توی تکیز کاری کمک کنید 20 هم وقت شام و 21 وقت خواب
سوجیی:اوفف چقدر زیادهه..
یونا:عب نداره اگه یادت رفت پرستارا هر صب برای یاداوری میان
سوجی:مرسی ...راستی..مگه اینجا تیمارستان نیست چرا باید تمیز کاری کینم؟
یونا: اینجا که نیومدیییییی شهربازیییییی اومدیییی یتمارستانننننن میفهمیییییی باید تمیز کاری کنییی بدختتتت فهمدیییییییی (با اعصبانیت)
سوجی:ا..اه..اهان ببخشید
یونا:حالا بگیررر بخواب
سوجی:چشم
سوجی اروم دراز کشیدو سعی کرد تا بخوابه و سیاهیی
.................
ادما با کاراشون لیاقتشونو فریاد میزنن🖤
شرط
فالو:1
لایک:3
۴.۵k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.