فیک King of the Moon🍷🧛🏻♂️ پارت ³
جین هی « تو منو میشناسی؟ من چرا اینجام؟ چرا یادم نمیاد چه بلایی سرم اومده؟
شوگا « یه کم صبر کنی جواب همه سوالات رو میگیری فقط حواست باشه بدون اجازه جایی نری....مفهومه؟
جین هی « تو داری به من دستور میدی؟
شوگا « اره این یه دستوره
جین هی « پس بشین تا به حرفت گوش کنم
شوگا « -_-||| عجب غلطی کردم نجاتش دادم...بچه پُرو.. تو پاتو از در بزار بیرون اگه کاری نکردم دیگه نتونی جایی بری
جین هی « تو داری منو تهدید میکنی؟
شوگا « اره چون قدرتش رو دارم
راوی « جین هی دختر تخس و مغروری بود و دوست نداشت کسی بهش دستور بده برای همین عصبی شد و به سمت شوگا حمله ور شد....شوگا سلطان قلعه ومپ بود و زورش زیاد بود برای همین با یه دست تمام حرکات جین هی رو خنثی میکرد..
جین هی « غول بیابونی
شوگا « بیخود خودتو خسته نکن....اینقدر هم رو مخ من راه نرو
راوی « همچنان دعوای شوگا و جین هی ادامه داشت تا اینکه یکی از نگهبان های شوگا اومد تو اتاق
نگهبان« آمممم معذرت میخوام سرورم اما مقامات توی سالن جلسات منتظر شما هستن
شوگا « جین هی رو هل دادم سمت نگهبان.....اینو بگیر دَر نره تا بعد به خدمتش برسم
جین هی « هوییییییی کجا
نگهبان « بانو لطفا آروم باشید
جین هی « بانو؟ در حالی که صورتم از خجالت شبیه گوجه شده بود رفتم و عین بچه آدم روی صندلی نشستم و به نگهبان خیره شدم.
جین هی « هر چی فکر میکنم قیافه ات شبیه آدم های معمولی نیست....همچنین اون به اصطلاح رئیستون
نگهبان « اول اینکه ما انسان نیستیم....و اجازه ندارم بیشتر از این بهتون اطلاعات بدم چون عالیجناب گفتن شما نباید بدونید...و اینکه ایشون امپراطور ما هستن...
جین هی « چیییییییی؟؟؟.اون پوکر بی احساس امپراطوره؟؟؟؟ خب تو که گفتی آدم نیستین بگو چی هستین.ـ...
نگهبان « اجازه ندارم
جین هی « هی....تقریبا سه ساعتی میشد که اون عجیب غریب که بهش میگفتن پادشاه رفته بود و من توی اتاق نشسته بودم و نقاشی میکشیدیم و اون نگهبانم حواسش بود جایی نرم....حسابی حوصله ام سر رفته بود....برای همین برگشتم و به نگهبان گفتم« نمیشه بریم توی محوطه قدم بزنم؟
نگهبان «،باید از عالیجناب اجازه بگیرم
جین هی « تروخداااا......پس از کلی مظلوم بازی نگهبان رو رازی کردم که برین توی محوطه تا قدم بزنیم....همه ی نگهبان ها صاحب مقام های اونجا یه جور خاصی بهم نگاه میکردن و این باعث میشد حسابی اذیت بشم...توی این مدت که بهوش اومدم هر چی راجب اتفاقاتی که برام اوفتاده فکر میکردم هیچی به ذهنم نمیرسید و این آزارم میداد...خواستم برگردم که دیدم همون آدم عجیب غریب با کلی نگهبان داره میاد. اما خیلی ترسناک شده بود......
🍷🧛🏻♂️امیدوارم خوب شده باشه....پارت بعدی هم چند دقیقه دیگه میزارم
شوگا « یه کم صبر کنی جواب همه سوالات رو میگیری فقط حواست باشه بدون اجازه جایی نری....مفهومه؟
جین هی « تو داری به من دستور میدی؟
شوگا « اره این یه دستوره
جین هی « پس بشین تا به حرفت گوش کنم
شوگا « -_-||| عجب غلطی کردم نجاتش دادم...بچه پُرو.. تو پاتو از در بزار بیرون اگه کاری نکردم دیگه نتونی جایی بری
جین هی « تو داری منو تهدید میکنی؟
شوگا « اره چون قدرتش رو دارم
راوی « جین هی دختر تخس و مغروری بود و دوست نداشت کسی بهش دستور بده برای همین عصبی شد و به سمت شوگا حمله ور شد....شوگا سلطان قلعه ومپ بود و زورش زیاد بود برای همین با یه دست تمام حرکات جین هی رو خنثی میکرد..
جین هی « غول بیابونی
شوگا « بیخود خودتو خسته نکن....اینقدر هم رو مخ من راه نرو
راوی « همچنان دعوای شوگا و جین هی ادامه داشت تا اینکه یکی از نگهبان های شوگا اومد تو اتاق
نگهبان« آمممم معذرت میخوام سرورم اما مقامات توی سالن جلسات منتظر شما هستن
شوگا « جین هی رو هل دادم سمت نگهبان.....اینو بگیر دَر نره تا بعد به خدمتش برسم
جین هی « هوییییییی کجا
نگهبان « بانو لطفا آروم باشید
جین هی « بانو؟ در حالی که صورتم از خجالت شبیه گوجه شده بود رفتم و عین بچه آدم روی صندلی نشستم و به نگهبان خیره شدم.
جین هی « هر چی فکر میکنم قیافه ات شبیه آدم های معمولی نیست....همچنین اون به اصطلاح رئیستون
نگهبان « اول اینکه ما انسان نیستیم....و اجازه ندارم بیشتر از این بهتون اطلاعات بدم چون عالیجناب گفتن شما نباید بدونید...و اینکه ایشون امپراطور ما هستن...
جین هی « چیییییییی؟؟؟.اون پوکر بی احساس امپراطوره؟؟؟؟ خب تو که گفتی آدم نیستین بگو چی هستین.ـ...
نگهبان « اجازه ندارم
جین هی « هی....تقریبا سه ساعتی میشد که اون عجیب غریب که بهش میگفتن پادشاه رفته بود و من توی اتاق نشسته بودم و نقاشی میکشیدیم و اون نگهبانم حواسش بود جایی نرم....حسابی حوصله ام سر رفته بود....برای همین برگشتم و به نگهبان گفتم« نمیشه بریم توی محوطه قدم بزنم؟
نگهبان «،باید از عالیجناب اجازه بگیرم
جین هی « تروخداااا......پس از کلی مظلوم بازی نگهبان رو رازی کردم که برین توی محوطه تا قدم بزنیم....همه ی نگهبان ها صاحب مقام های اونجا یه جور خاصی بهم نگاه میکردن و این باعث میشد حسابی اذیت بشم...توی این مدت که بهوش اومدم هر چی راجب اتفاقاتی که برام اوفتاده فکر میکردم هیچی به ذهنم نمیرسید و این آزارم میداد...خواستم برگردم که دیدم همون آدم عجیب غریب با کلی نگهبان داره میاد. اما خیلی ترسناک شده بود......
🍷🧛🏻♂️امیدوارم خوب شده باشه....پارت بعدی هم چند دقیقه دیگه میزارم
۴۸.۰k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.