تک پارتی تهیونگـــ
دوباره چشمهایی ک فقط دو ساعت تونسته بود استراحت کنه و با بی میلی باز کرد...دوباره ب سقف اتاقی ک شبیه ب زندونی ابدی بود خیره شد...هرروز همینطور بود...ساکت، بی میل، عصبانی، شایدم سِر...
چشمهای خشکش شروع ب قطره قطره چکیدن کرد... ن اینکه ناراحت باشه ها، این روال روتین روزانش بود... دست ارومی ب موهای بلندش کشید و با سختی روی تخت نشست... ب تاج تخت تکیه داد و پاهاشو تو بغلش گرفت... ن گشنه، ن تشنه، ن خسته و ن نیازمند... فقط داشت روتین روزانش و انجام میداد... اون هیچ وقت چیزهای متفاوت و تو زندگیش پیدا نمیکرد، چون هروقت چیزی پیدا میکرد ک یکم روحشو تحریک ب شادی میکرد، زندگیش از قبل بیشتر توی مشت های سیاهه زندگی فشرده میشد... مثلا، عاشق شد، ترد شد... پیش خانوادش رفت، ترد شد... وقتش و با دوستاش گذروند، ترد شد... با کارهای هنری خودشو سرگرم کرد، ترد شد...
سرنوشتش این بود... درسته، نباید همچین چیزی و قبول میکرد و تا اخر باید باهاش میجنگید، ولی اون روحشو از دست داده، اون باختش...
اون ی جسمه متحرک بود ک کم کم داشت از کار میوفتاد... اون حتی اجزای بدنشم از داده بود، اصلی تریناش مغز و قبلش بودن...
چرا کمک نخواست؟ چرا نجنگید؟ چرا کنار کشید؟ چرا؟... اون خیلی تلاش کرد تا فریاد بکشه، ولی سرش زیر آب بود...
کل بدنش زخمی بود؟ نه، اون هیچوقت ب چیزهای بی ارزش صدمه نمیزنه...
بدن یخ کردشو دور پتو جمع کرد و به دیوار روبه روش خیره شد...
اون نه تو تیمارستان بود، ن دیوونه بود و نه همه ی اینها ی کابوس... اون خودشو گم کرده بود...
اون تلاششو کرد، ولی هیچوقت نتونست غریق نجات زندگیشو پیدا کنه...
+چرا انقد ساکته؟ چقدر منزوی...
+چقدر بی تربیته... امیدوارم هیچوقت دیگه باهاش روبه رو نشم...
+لالی؟ زبون نداری؟ چرا هیچی نمیگی...
_بچه ها، میگم نظرتون چیه فردا بریم بیرون؟
+...
+...
+...
اون چیزیه که بقیه ساختن، ن چیزی ک خودش میخواست باشه...
چشمهای خشکش شروع ب قطره قطره چکیدن کرد... ن اینکه ناراحت باشه ها، این روال روتین روزانش بود... دست ارومی ب موهای بلندش کشید و با سختی روی تخت نشست... ب تاج تخت تکیه داد و پاهاشو تو بغلش گرفت... ن گشنه، ن تشنه، ن خسته و ن نیازمند... فقط داشت روتین روزانش و انجام میداد... اون هیچ وقت چیزهای متفاوت و تو زندگیش پیدا نمیکرد، چون هروقت چیزی پیدا میکرد ک یکم روحشو تحریک ب شادی میکرد، زندگیش از قبل بیشتر توی مشت های سیاهه زندگی فشرده میشد... مثلا، عاشق شد، ترد شد... پیش خانوادش رفت، ترد شد... وقتش و با دوستاش گذروند، ترد شد... با کارهای هنری خودشو سرگرم کرد، ترد شد...
سرنوشتش این بود... درسته، نباید همچین چیزی و قبول میکرد و تا اخر باید باهاش میجنگید، ولی اون روحشو از دست داده، اون باختش...
اون ی جسمه متحرک بود ک کم کم داشت از کار میوفتاد... اون حتی اجزای بدنشم از داده بود، اصلی تریناش مغز و قبلش بودن...
چرا کمک نخواست؟ چرا نجنگید؟ چرا کنار کشید؟ چرا؟... اون خیلی تلاش کرد تا فریاد بکشه، ولی سرش زیر آب بود...
کل بدنش زخمی بود؟ نه، اون هیچوقت ب چیزهای بی ارزش صدمه نمیزنه...
بدن یخ کردشو دور پتو جمع کرد و به دیوار روبه روش خیره شد...
اون نه تو تیمارستان بود، ن دیوونه بود و نه همه ی اینها ی کابوس... اون خودشو گم کرده بود...
اون تلاششو کرد، ولی هیچوقت نتونست غریق نجات زندگیشو پیدا کنه...
+چرا انقد ساکته؟ چقدر منزوی...
+چقدر بی تربیته... امیدوارم هیچوقت دیگه باهاش روبه رو نشم...
+لالی؟ زبون نداری؟ چرا هیچی نمیگی...
_بچه ها، میگم نظرتون چیه فردا بریم بیرون؟
+...
+...
+...
اون چیزیه که بقیه ساختن، ن چیزی ک خودش میخواست باشه...
۳۷.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.